شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۳ - آغاز سخن گستری به شروع در خردنامه اسکندری
جامی
جامی( خردنامه اسکندری )
142

بخش ۱۳ - آغاز سخن گستری به شروع در خردنامه اسکندری

شناسای تاریخ های کهن
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطه دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خدا داد پیرانه سر یک پسر
پسر نی که گردون صدف گوهری
فروزان ز اوج شرف اختری
ز بخشنده نامان چرخ کبود
پی نامش اسکندر آمد فرود
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وزو فر شاهی فروزنده گشت
پدر صاحب عهد خود ساختش
به تاج کیانی سر افراختش
قوی پنجگان را بدو داد دست
سران را ز جز خدمتش پای بست
چو بیعت گرفتش ز گردنکشان
به سرچشمه علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالسش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف
که خورشید تو رسته است از کسوف
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونان زمین نوریاب
ز دانش شود کار گیتی به ساز
ز بی دانشی کار گردد دراز
ز دل سر زند سر دانش نخست
که بر دست و پا کار گردد درست
اگر در جهان نبود آموزگار
شود تیره از بی خرد روزگار
تفاوت بود اهل تمییز را
به هر کس ندادند هر چیز را
همان به که نادان به دانا رود
که از دانشش کار بالا رود
چو نادان ز دانا کند سرکشی
نبیند ز دوران گیتی خوشی
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
ازو شیوه جهل خیزد همه
وزو میوه ظلم ریزد همه
ازو حظ بد کامگاری بود
نصیب نکو خاکساری بود
سکندر که پرورده مهدم اوست
بر او رنگ شاهی ولیعهدم اوست
ز هر نقش لوح دلش ساده است
وی نقش را قابل افتاده است
به قانون اقبال داناش کن
بر اسباب دولت تواناش کن
ز حکمت بدانسان کنش بهره مند
که سازد پس از مرگ نامم بلند
دهد گوهرش را عدالت شرف
مرا گردد اندر عدالت خلف
شود عرصه دهر آباد ازو
دل و جان غمدیدگان شاد ازو
ارسطالس این نکته ها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختش
ره حل هر مشکل آموختش
سکندر که طبع هنر سنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت
نشد ضایع اندر طلب رنجهاش
ز امکان به فعل آمد آن گنجهاش
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به امداد استاد و همکار نیز
بدانست اسرار بسیار چیز
ز دل حرف نابخردی کاسته
به علم طبیعی شد آراسته
کشید از جمال طبایع نقاب
ز اجسام و اعراض شد بهره یاب
وز آن پس ره جهل کاهی گرفت
فروغ از علوم الهی گرفت
به یزدان شناسی علم برفراخت
ز دانش پژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
کمالات وی شد ز قوت سرای
به سر منزل فعل محمل گشای
نهالش درین باغ کون و فساد
شکوفه برآورد و بر نیز داد
شد از گردش چرخ دیرین اساس
حقایق پذیر و دقایق شناس
بلی حکمت آنست پیش حکیم
که بر راه دانش شود مستقیم
به نور دل پاک حکمت پرست
برد پی به هر چیز آنسان که هست
چو تحسین صورت نه مقدور اوست
در آرایش باطن آورده روست
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل