شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
بخش ۱۲ - حکایت آن خاد که گوش بر افسانه غوک نهاد و نقد را به امید نسیه از دست بداد
جامی
جامی( خردنامه اسکندری )
141

بخش ۱۲ - حکایت آن خاد که گوش بر افسانه غوک نهاد و نقد را به امید نسیه از دست بداد

یکی خاد مرغ هوایی شکار
فرو ماند از ضعف پیری ز کار
ز بال و پرش زور پرواز رفت
به صید غرض چنگش از ساز رفت
ز بی قوتیش خاست از جان نفیر
وطن ساخت گرد یکی آبگیر
پس از مدتی کردن آنجا درنگ
در افتاد غوکیش ناگه به چنگ
برآورد فریاد بیچاره غوک
که ای سورم از دست تو گشته سوک
مکن یک زمان در هلاکم شتاب
زمام شتاب از هلاکم بتاب
نیم من به جز طعمه طبع کوب
نه در کام نیکم نه در معده خوب
تنم نیست جز پوستی ناگوار
به آن کی قناعت کند گوشتخوار
اگر لب گشایی به آزادیم
فرستی به دل مژده شادیم
به هر لحظه زآیین سحر و فسون
به تو ماهیی را شوم رهنمون
در آب روان پرورش یافته
از الوان نعمت خورش یافته
تن او همه گوشت سر تا به دم
ازو پوست دور استخوان نیز گم
به پشت آبگون وز شکم سیم ناب
به چشمان چو عکس کواکب در آب
چو در شب سپهر از نثار کرم
همه پشت و پهلوی او پر درم
نه در طبع اهل خرد رد چو من
یکی لقمه از وی به از صد چو من
گشا لب گرت هست ازین وعده بیم
به تلقین سوگندهای عظیم
چو خاد این سخن را ز وی گوش کرد
تهی معده گی را فراموش کرد
به تلقین سوگند لب ها گشاد
ز منقار او غوک بیرون فتاد
به یک جستن افتاد در آبگیر
به حرمان دگر باره شد خاد اسیر
گرسنه به خاک تباهی نشست
نه غوکش به پنجه نه ماهی به شست
منم همچو آن خاد حرمان زده
ره خرمی بر دل و جان زده
ز فکر سخن رفته از دل حضور
ز نقصان فکرم سخن پر قصور
به دستم ز محرومی بخت من
نه جمعیت دل نه لطف سخن
بیا ساقیا ساغر می بیار
فلک وار دور پیاپی بدار
ازان می که آسایش دل دهد
خلاصی ز آلایش گل دهد
بیا مطربا عود بنهاده گوش
به یک گوشمال آورش در خروش
خروشی که دل را به هوش آورد
به دانا پیام سروش آورد