180
قصه
هرگز این قصه ندانست کسی
آن شب آمد به سرای من و خاموش نشست
سر فرو داشت نمی گفت سخن
نگهش از نگهم داشت گریز
مدتی بود که دیگر با من
بر سر ِ مهر نبود
آه ، این درد مرا می فرسود :
" او به دل عشق ِ دگر می ورزد "
گریه سر دادم در دامن ِ او
های هایی که هنوز
تنم از خاطره اش می لرزد !
بر سرم دست کشید
در کنارم بنشست
بوسه بخشید به من
لیک می دانستم
که دلش با دل ِ من سرد شده است !