158
به پایداری آن عشق سربلند
بود که بار دگر بشنوم صدای تو را؟
ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را؟
بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم
ببوسم آن سر و چشمان دل ربای تو را
ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من
ببوسم آنلب شیرین جان فزای تو را
کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد
که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را
مباد روزی چشم من ای چراغ امید
که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را
دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود
مگر صبا برساند به من هوای تو را
چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان
که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را
ز روی خوب تو برخورده ام، خوشا دل من
که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را
سزای خوبی نو بر نیامد از دستم
زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را
به ناز و نعمت باغ بخشت هم ندهم
کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را
به پایداری آن عشق سربلندم قسم
که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را