232
چگونه باغ تو باور کند بهاران را
چگونه باغ ِ تو باور کند بهاران را ؟
که سال ها نچشیده است ، طعم باران را
گمان مبر که چراغان کنند ، دیگر بار
شکفته ها تن عریان شاخساران را
و یا ز روی چمن بسترد دو باره نسیم
غبار خستگی روز و روزگاران را
درخت های کهن ساقه ، ساقه دار شوند
به دار کرده بر اینان تن هزاران را
غبار مرگ به رگ های باغ خشکانید
زلال ِ جاری ِ آواز ِ جویباران را
نگاه کن گل من ! باغبان ِ باغت را
و شانه هایش آن رُستگاه ماران را
گرفتم این که شکفتی و بارور گشتی
چگونه می بری از یاد داغ ِ یاران را ؟
درخت ِ کوچک من ! ای درخت ِ کوچک من !
صبور باش و فراموش کن بهاران را
به خیره گوش مخوابان ، از این سوی دیوار
صلای سُمّ سمندان ِ شهسواران را
سوار ِ سبز ِ تو هرگز نخواهد آمد ، آه !
به خیره خیره مبر رنج انتظاران را !