229
گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
گل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم
چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
چه تلفیقیست با چشم تو ـ این هر دم اشارتگرـ
به استعلای کوهستان و استیلای دریایم؟
به بال جذبهای شیرین، عروجی دلنشین دارم
زمانی را که در بالای تو غرق تماشایم
غنای مردهام را بار دیگر زنده خواهی کرد
تو از این سان که میآیی به تاراج غزلهایم.
گل من! گل عذار من! که حتا عطر نام تو
خزان را میرماند از حریم باغ تنهایم،
بمان تا من به امداد تو و مهر تو باغم را
همه از هرزههای رُسته پیش از تو بپیرایم
بمان تا جاودانه در نیِ سحرآور شعرم
تو را ای جاودانه بهترین تحریر! بسرایم
دلم میخواست میشد دیدنت را هرشب و هرشب
کمند اندازم و پنهان درون غرفهات آیم
و یا چون ماجرای قصهها، یک شب که تاریک است،
تو را از بسترت در جامهٔ خواب تو، بربایم