شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفته است
حسین منزوی
حسین منزوی( غزلیات )
287

چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفته است

چون آفتاب خزانی، بی تو دل من گرفته است
جانا! کجایی که بی تو، خورشید روشن گرفته است؟
این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز
سنگی که راه نفس را، بر چاه بیژن گرفته است
از چشم می گیرم آبی تا پای تا سر نسوزم
زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است
ترسم نیایی و آید، خاکستر من به سویت
آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است
از کُشتنم دیگر انگار، پروا نمی داری ای یار !
حالی که این دیر و دورت، خونم به گردن گرفته است
چــون خستگان زمین گیر، تن بسته دارم به زنجیر
بال پریدن شکسته است، پای دویدن گرفته است
آه ای سفر کرده ! برگرد، ای طاقتم برده، برگرد
برگرد کاین بی قراری، آرامش از من گرفته است