148
شمارهٔ ۴۰
مرا تویی ز جهان آرزوی جان ای دوست
حیات بهر تو خواهم درین جهان ای دوست
میان حلقه زلفت چو مرغ جان بنشست
ندید خوشتر از آن دام آشیان ای دوست
چه جای جان و دل ما که دلبران جهان
شدند بر سر زلف تو جان فشان ای دوست
اگر کنند به روی تو نسبتی گل را
ز شوق باز شود غنچه را دهان ای دوست
به گل طراوت روی تو را نبخشودند
و گر چه داشت بسی سر بر آسمان ای دوست
چگونه مهر تو ورزیم با چنان رویی
که آفتاب چو ما هست مهر بان ای دوست
میان جان همام است گنج اسرارت
مجال نیست کسی را در آن میان ای دوست