159
شمارهٔ ۳۳
وداع چون تو نگاری نه کار آسان است
هلاک عاشق مسکین فراق جانان است
نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود
بدجان دوست که هجران هزار چندان است
از وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم
اگر به جان بفروشی هنوز ارزان است
مجال دیدن رویت نماند چشمم را
که شکل مردمکش زیر اشاک پنهان است
بگو که تا نشود کاروان روان امروز
که زاب دیده اصحاب روز باران است
هنوز سرو روانم ز چشم ناشده دور
دل از تصور دوری چو بید لرزان است
بدان امید که بوسند نعل یکرانت
نهاده بر سر راه تو روی یاران است
ز هر طرف که نظر می کنم برابر تو
هزار سینه نالان و چشم گریان است
نظر به جانب زلف تو می کنم او نیز
برای خاطر این خستگان پریشان است
ز هم بریدن باران به تیغ ناکامی
چو هست عادت گر دون مراچه تاوان است
تو می روی و همام از پی تو می نگرد
ز دل بریده امید و حدیث در جان است