125
شمارهٔ ۲۰۲
ای خواب که می بینمت از بهر خیالی
حیف است که با دیده تو را نیست وصالی
از رهگذر خواب توان دید خیالت
در آرزوی خواب شدم همچو خیالی
راضی ست به دیدار خیالی ز جمالت
آن دیده که با روی تواش بود مجالی
در باد توام روز و شبم فکر تو باشد
یک دم ز تو خالی نشوم در همه حالی
از غم چو هلالی شده ام تا که ندیدم
ای آب حیات از لب من دور چرایی
دل عذر غمت خواهد گوید که مبادا
کی لایق وصل تو بود مثل همامی
فریاد که از تشنه دریغ است زلالی
ز ابروی تو بر چشمهٔ خورشید هلالی
کز تنگی جایت بود ای دوست ملالی
عمری گذرانیده به سودای محالی