123
شمارهٔ ۱۴۰
تا نفس هست به روی تو برآید نفسم
ور کنم بی تو نظر سوی کسی هیچ کسم
در تمنای تو شد عمر و نمی دانم من
کاخرالامر به مقصود رسم بانرسم
مشکن بال نشاطم تو به پیمان شکنی
کر نیم باز هوای تو نه آخر مگسم
کردم اندیشه ز عشقت نبرم جان به کنار
این چه سیلی ست که بگرفت چنین پیش و پسم
تا نظر بر گل رخسار نو افتاد مرا
صورت خوب نماید همه چون خار و خسم
عاشق روی توام جمله جهان می گویند
نسبتم چون به تو کردند همین مایه بسم
شد جوانی و نشد کم هوس عشق همام
ای عزیزان چه کنم پیر نگردد هوسم