158
شمارهٔ ۱۴
سری دارم ز سودای تو سر مست
زمین را پای بوست میدهد دست
به گوشم میرسد از هر زبانی
که با چشم تو آن را نسبتی هست
ز دل بویی ندارد هر که جانش
که دیدم چشم مستش رفتم از دست
نپندارم که جز پیش دهانت
بدان پیوسته ابرویت نپیوست
دل از خورشید رخسار تو میسوخت
نشانی زاب حیوان در جهان هست
همی زد سرو لاف از سر بلندی
به زیر سایه زلف تو بنشست
همام از ذوق آن چون خاک شد پست
چو بالای بلندت دید بشکست