167
شمارهٔ ۱۳
ترکم زمی مغانه سرمست
می آمد و عقل رفته از دست
مخمور ز باده چشم جادو
شوریده ز باد زلف چون شست
درباره سوار بود چون دید
رخسار مرا ز زین فرو جست
دستم به لب چو لعل بوسید
و اندر قدمم چو خاک شد پست
برداشت ز خاک رخ پس آنگه
بنشاند مرا و خویش ننشست
یک شیشه شراب داشت با خود
زان باده که جرعه یی کند مست
پر کرد و یکی قدح به من داد
واخوردم و دل زغته وارست
چون مست شدم ز باده گفتم
ای ترک کنون که توبه بشکست
در ده می ارغوان و گر نیست
دستار من از در گرو هست
ترکم چو شنید همچو جوزا
در خدمت من نطاق در بست
میداد شراب ناب و نقلم
از پسته خویش داد پیوست