105
غزل شمارهٔ ۳۹۸
بس که جانها همه شد صرف تو جانان کسی
جان اگر نیست و گر هست تویی جان کسی
بر سر بنده ستمهای تو از حد بگذشت
شرمسارم ز کرمهای تو سلطان کسی
چاک شد جیب من، ای هجر، ز دست ستمت
نرسد دست تو، یارب، بگریبان کسی
حال شبهای مرا بی خبری کی داند؟
که شبی روز نکردست بهجران کسی
گر جدا ماندم از آن ماه ملامت مکنید
چه کنم؟ چرخ فلک نیست بفرمان کسی
هوسم هست که: دامان تو گیرم، لیکن
بی کسان را نرسد دست بدامان کسی
از فغانهای هلالی خبری نیست ترا
وه! که هرگز نکنی گوش بافغان کسی