89
غزل شمارهٔ ۱۶۱
غمی، کز درد عشقت، بر دل ناشاد می آید
اگر با کوه گویم، سنگ در فریاد می آید
دلم، روزی که طرح عشق می انداخت، دانستم
که: گر سازم بنای صبر بی بنیاد می آید
نمی دانم چه بی رحمیست آن سلطان خوبان را
که هر گه داد خواهم بر سر بیداد می آید
رقیبا، گر ترا اندیشه ما نیست معذوری
کجا بیدرد را از دردمندان یاد می آید؟
طفیل بندگان، من هم قبول افتاده ام، گویا
که از هر جانب آواز مبارک باد می آید
عجب خاک فرحناکست کوی می فروشان را!
که هر کس میرود غمگین، همان دم شاد می آید
چه نسبت با رقیب سنگدل مسکین هلالی را؟
نمی آید ز خسرو آنچه از فرهاد می آید