82
شمارهٔ ۵۶۹
قضای عشق چو نازل شد احتراز چه سود
چو دل برفت مراعات دلنواز چه سود
به پای آبله نتوان ره دراز برید
چو قاصر است معانی سخن دراز چه سود
چو ترک جان نتوان گفت عشق نتوان باخت
نگفته اند که با روی دوست ناز چه سود
چو عشق مملکت جان و دل به هم برزد
به هرزه تعبیه عقل چاره ساز چه سود
نه دیده بان وجود است دیده غماز
ولی چو یاور دزدست دیده باز چه سود
مراد حج تو ای دل نیازمندی توست
چو قبله بازندانی ز بت نماز چه سود
نزاری از بگدازد مرا ز یار چو زر
خلاص روی ندارد ز بس گداز چه سود