140
شمارهٔ ۳۳۹
جانا بیا که مدت هجران ز حد گذشت
تشویش روزگار پریشان ز حد گذشت
چند احتمال و صبر توان کرد چاره یی
کاین درد را توقف درمان ز حد گذشت
امّید وصل هم نتوان کرد منقطع
هر چند انتظار فراوان ز حد گذشت
بگذشت عمر و هیچ تدارک نکرد یار
صبر من و جفای رقیبان ز حد گذشت
جمعیتی پدید نیامد هنوز و هجر
بر وعده ی مخاف جانان ز حد گذشت
کو کشتی وصال که در قلزم فراق
موج بلا و آفت طوفان ز حد گذشت
بر من نکرد رحم و نبخشود و راز من
شد آشکار و ناله ی پنهان ز حد گذشت
دل در تنور سینه ی پر آتشم بسوخت
نبود عجب چو آتش سوزان ز حد گذشت
ای پیک عاشقان نفسی رنجه کن قدم
دانی که محنت من حیران ز حد گذشت
با یار گو نزاری شوریده حال را
هم جانبی بدار که نتوان ز حد گذشت