76
شمارهٔ ۲۴۳
یارم برفت و از منِ دل خسته برشکست
یاری چنان دریغ که بگذاشتم ز دست
حیف است دست باز گرفتن ز مهربان
خاصه چه مهربان بتِ خوش باشِ خوش نشست
یک دم خیالِ او ز دو چشمم نمی رود
زیرا تمام مستم از آن چشمِ نیم مست
گر گویمش دمی ز نظر رفته هست نیست
ورگویم از غمش دلم آزرده نیست هست
هم چون زمین تحمّلِ بارِ غمش کنم
تا آسمان شود به قیامت چو خاک پست
بر ما قیامت آمد و بگذشت و منتظر
دیریست تا به موعدِ خلدست پای بست
ای باز از زبانِ فلان گوی با فلان
گر هیچ یادت آید از صحبتِ الست
باز آ که در فراقِ تو زان ها که دیده ای
شوریده تر شده ست نزاریِ می پرست
ورنه جواب ده که به ما در سلوکِ عشق
آن کس رسد که کلّی از خویشتن برست