79
شمارهٔ ۱۸۵
گر بدانی لمن الملک این است
اطلبوا العلم ولو بالصّین است
هرچه در دایرۀ گردون نیست
همه در یک دلِ روشن بین است
گر تو را آن دلِ روشن باشد
مطلعِ صبحِ قیامت این است
مست باش ای دلِ دیوانه که مست
فارغ از عیب گر و تحسین است
هر که با دخترِ دوشیزۀ رز
متأهل نشود عِنّین است
عقل اگر حکم کند من نکنم
ترکِ می کآن سخنِ رنگین است
عکسِ رخسارۀ جانانۀ ماست
هر اشارت که به حورالعین است
هندوی ِرومیِ او یعنی خال
نقطه یی بر ورقِ نسرین است
زرهِ مُظلِم او یعنی زلف
عقل را ظلمت و ما را دین است
حلقه بر حلقۀ زلفش گویی
حبسِ خَم در خَمِ غسطنطین است
هیچ زندانی از او ره بیرون
نبرد گرچه رهش تعیین است
ورچه تو بودۀ در زندانش
حلقه در گوشِ درش مشکین است
بر دلم هیچ ملامت مکنید
گر خطایی رود اندر چین است
گرچه دل گیر بود خوش باشد
تن وطن گاهِ دلِ مسکین است
رمز می گویم و می گویم باز
آن چه در ضمنِ سخن تضمین است
غایتِ کار محبّت دارد
با نزاری همه را این کین است
پسِ دیوارِ قناعت بنشست
گرچه صاحب قدمی پیشین است