71
شمارهٔ ۱۲۸
آوازه آن جمال برخاست
ما را طمعِ محال برخاست
از حسنِ جمال او خبر شد
جانم ز پیِ وصال برخاست
در دیده خیالِ وصل بنشست
سودا همه زین خیال برخاست
بنمود جمال و باز پوشید
تا این همه قیل و قال برخاست
غوغایِ قیامتی دگربار
از حاسدِ بد سگال برخاست
ای دوست درآ و فارغم کن
کز خویشتنم ملال برخاست
عمرم ز بس انتظار بگذشت
صبرم ز بس احتمال برخاست
عشق آمد و رستخیز حیرت
از عقل شکسته حال برخاست
پندار نزار یا قیامت
پیش از تو به چند سال برخاست
مردانه ز پیشِ خویش برخیز
اینک حُجُب از جمال برخاست
هرگز نرسد به هیچ مقصد
هر کز قدمِ رجال برخاست
در بادیهء امید باید
تشنه ز لبِ زلال برخاست