شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
فصل
هجویری
هجویری( باب الفقر )
138

فصل

و مشایخ این طریقت را، اندر این معنی، هر یکی را رمزی است و من به مقدار امکان اقاویل ایشان بیارم اندر این کتاب، ان شاء اللّه، عزّ و جلّ.
یکی از متأخران گوید: «لیسَ الفَقیرُ مَنْ خَلامِنَ الزّادِ، انّما الفَقیرُ مَنْ خَلا مِنَ الْمُرادِ.»
فقیر نه آن بود که دستش از متاع و زاد خالی بود، فقیر آن بود که طبعش از مراد خالی بود؛ چنان که خداوند تعالی وی را مالی دهد، اگر مراد حفظ مال باشدش غنی بود و اگر مراد ترک مال باشد هم غنی بود؛ که هر دو تصرف است اندر ملک غیر، و فقر ترک تصرف بود.
یحیی بن مُعاذ گوید، رضی اللّه عنه: «عَلامَةُ الفَقْرِ خوفُ الْفَقْرِ.»
علامت صحت فقر آن است که بنده اندر کمال ولایت و قیام مشاهدت و فنای صفت، می ترسد اززوال و قطعیت. پس به کمال آن رسید که از قطعیت بترسد.
رُوَیم گوید، رحمة اللّه علیه: «مِنْ نَعْتِ الفَقیرِ حِفْظُ سِرِّه و صیانَةُ نَفْسِه و أداءُ فَرائِضِهِ.»
آن که سرش از اغراض محفوظ باشد و تنش از آفات مصون و احکام فرایض بر وی جاری؛ چنان که آن چه بر اسرار گذرد اظهار را مشغول نگرداند، و آن چه بر اظهار گذرد اسرار را مشغول نگرداند و غلبهٔ آن از گزارد امر بازندارد و این علامت ازالت بشریت بود که کل بنده موافق حق گردد، و این هم به حق گردد.
بشر حافی گوید، رحمة اللّه علیه: «أَفضلُ المقاماتِ إعتقادُ الصَّبْرِ عَلی الفَقْرِ إلی القَبْرِ.»
اعتقاد کردن بر مداومت صبر بر درویشی، و این صبر کردن و اعتقاد کردن از جمله مقامات بنده بودو فقر فنای مقامات بود. پس اعتقاد صبر بر فقر علامت رؤیت آفت اعمال بود و سِمَت فنای اوصاف؛ اما معنی ظاهر این قول تفضیل فقر است بر غنا و اعتقاد کردن که هرگز روی نگردانم از طریق فقر.
شبلی گوید، رحمة اللّه علیه: «الفقیرُ لایَسْتَغْنی بشیءٍ دونَ اللّه.»
درویش دون حق به هیچ آرام نیابد؛ از آن چه چز وی مراد و کامشان نباشد. و ظاهر لفظ آن است که جز بدو توانگری نیابی، چون او را یافتی توانگر شدی. پس هستی تو دون وی است چون توانگری به دون وی نیابی، تو حجاب توانگری گشتی و چون تو از راه برخیزی توانگر که باشد؟ و این معنی سخت غامض و لطیف است به نزدیک اهل این معنی و حقیقت معنی این آن بود که: «اَلْفقرُ لایُسْتغنی عنه.» یعنی فقر آن بود که هرگز مر آن را غنا نباشد.
و این آن معنی است که آن پیر گفت رضی اللّه عنه که: «اندوه ما ابدی است. نه هرگز همت ما مقصود را بیابد ونه کلیت ما نیست گردد اندر دنیا و آخرت»؛ از آن چه یافتن چیزی را مجانست باید و وی جنس نه، و اعراض از حدیث وی را غفلت باید و درویش غافل نه. پس گرفتاریی است فتاده همیشگی، و راهی پیش آمده مشکل و آن دوستی است با آن که کس را به دیدار وی راه نه و وصال وی از جنس مقدور خلق نه و بر فنا تبدل صورت نه و بر بقا تغیر روا نه. هرگز فانی باقی شود تا وصلت بود و یا باقی فانی شود تا قربت بود؟ کار دوستان وی از سر به سر. تسلی دل را عبارتی مزخرف ساخته و آرام جان را مقامات و منازل و طریق هویدا گردانیده. عبارتشان از خود به خود، مقاماتشان از جنس به جنس و حق تعالی منزه از اوصاف و احوال خلق.
و ابوالحسن نوری رحمة اللّه علیه گوید: «نَعْتُ الْفقیرِ السّکونُ عندَ العَدَمِ و الْبَذْلُ عندَ الوُجُودِ.»
چون نیابند خاموش باشند و چون بیابند دیگری را بدان اولی تر از خود دانند و بذل کنند. پس آن را که مراد لقمه ای باشد چون از مراد بازماند دلش ساکن بود و چون آن لقمه پدیدار آید آن را که اولی تر از خود داند بدان آن را بدو دهد. و اندر این قول دو معنی است: سکونش در حال عدم رضا بود و بذلش در حال وجود محبت؛ از آن چه راضی قابل خلعت بود واندر خلعت نشان قربت بود و محبت تارک خلعت بود که اندر خلعت نشان فرقت بود. سکونش اندر عدم، انتظار وجود بود و چون موجود گشت آن وجود غیر وی بود و وی را با غیر آرام نبود به ترک آن بگفت. و این معنی قول شیخ المشایخ ابوالقاسم الجنید بن محمد رضی اللّه عنه است: «الفَقْرُ خُلُقُ القَلْبِ عَنِ الأشْکالِ.» چون دل از اندیشهٔ شکل خالی بود و شکل موجود، به جز انداختن آن چه روی بود؟
شبلی گوید، رحمة الله علیه: «اَلْفَقرُ بحرُ البَلاءِ وَبَلاءُهُ کلُّهُ عِزٌّ.»
درویشی دریای بلاست و بلاهای وی جمله عزّ است. عزّ نصیب غیر است، مبتلا در عین بلاست وی را از عزّ چه خبر؟ تا آنگاه که از بلا به مبلی نگرد آنگاه بلاش بجمله عزّ گردد و عزش جمله وقت و وقتش جمله محبت و محبتش جمله مشاهدت تا دماغ محل دیدار شود از غلبهٔ خیال؛ تا بی دیده، بیننده گردد و بی گوش شنونده. و بس عزیز بنده ای باشد که بار بلای دوست کشد؛ که بلا عزّ بر حقیقت است و نعما ذل بر حقیقت؛ از آن چه عزّ آن بود که بنده را به حق حاضر کند و ذل آن که غایب کند. و بلای فقر نشان حضور است و راحت غنا نشان غیبت است. پس حاضر به حق عزیز باشد و غایب از حق ذلیل. این معنی را که بلای آن مشاهدت است و ادبارش انس، تعلق به هر صفت از آن که باشد غنیمت بود.
جنید گوید، رحمة اللّه علیه: «یا مَعْشَرَ الفُقَراء، إنّکم تُعرَفُونَ باللّه و تُکْرَمُونَ لِلّهِ، فَانْظُروا کیف تَکُونُونَ مَعَ اللّهِ إذا خَلَوْتُم بِهِ.»
ای شما که درویشانید، شما را به خداوند شما شناسند و از برای وی را کرامت کنند. بنگرید تا اندر خلأ با وی چگونه می باشید؛ یعنی چون خلق شما را درویش خوانند، حق شما را بگزاردند، شما حق طریقت درویشی چگونه خواهید گزارد؟ و اگر خلق شما را به نامی دیگر خوانند به خلاف دعوی شما، آن از ایشان مبینید که شما نیز انصاف دعوی خویش می ندهید؛ که باز پس تر از آن کسی نبود که خلقش از آنِ او دانندو او از آن او نباشد و خنک آن کسی که خلقش از آن او دانندو او از آن او بود و عزیزتر آن که خلق او را نه از آن حق دانند و او از آن حق بود. مَثَل آن که خلقش از آن او دانندو او نه از آن او باشد چون یکی بود که دعوی طبیبی کند و بیماران را علاج کند و چون خود بیمار شود طبیب دیگرش باید. و مثل آن که خلقش از آن حق دانند و او از آن حق باشد، چون یکی بود که دعوی طبیبی کند و بیماران را علاج کند و چون خود بیمار شود داروی خود نیز داند کردن. و مثل آن که خلقش نه از آن حق دانندو او از آن حق بود، چون یکی بود که طبیب باشد و خلق را بدان علم نه، و وی از مشغولی خلق فارغ و خود را به غذاهای موافق و شربتهای نیکو و مفرحهای سازگار و هواهای معتدل نیکو می دارد تا بیمار نگردد، و چشم خلق از جمله احوال او فرودوخته باشد.
و بعضی از متأخران گفته اند: «الفَقْرُ عدمٌ بِلاوُجود.»
و عبارت از این قول منقطع است؛ ازیرا که معدوم شیء نباشدو عبارت جزاز شیء نتوان کرد. پس این جا چنین صورت بود که فقر هیچ چیزی نبود، و عبارات و اجتماع جملهٔ اولیای خدای تعالی بر اصلی نباشد که اندر عین خود فانی و معدوم باشد. و این جا از این عبارات نی عدم عین خواهند؛ که عدم آفت خواهند از عین و کل اوصاف آدمی آفت بود و چون آفت نفی شود آن فنای صفت باشد و فنای صفت آلت رسیدن و نارسیدن از پیش ایشان برگیرد، مر ایشان را عدم روش نفی عین نماید و اندر آن هلاک گردند.
و من گروهی دیدم از متکلمان که صورت این معلوم نکرده بودند و بر این می خندیدند که: «این سخن معقول نیست.» و گروهی دیدم از مدعیان که نامعقول چیزی را اعتقاد کرده بودند و اصل قصه معلومشان نبود و می گفتند که: «فقر عدم بلا وجود است.» و هر دو گروه بر خطا بودند. یکی از ایشان به جهل مر حق را منکر شد و دیگری جهل را حال ساخت و بدان پدیدار آمد.
و مراد عدم و فنا اندر عبارات این طایفه برسیدن آلت مذموم بودو صفتی ناستوده اندر طلب صفتی محمود، نه عدم معنی به وجود آلت طلب.
و فی الجمله درویش در کل معانی فقر عاریت است و اندر کل اسباب اصل بیگانه؛ اما گذرگاه اسرار بانی است. تا امور وی مکتسب وی بود، فعل را نسبت بدو بودو معانی را اضافت بدو و چون امور وی از بند کسب رها شد نسبت فعل از او منقطع بود. آنگاه آن چه بر وی گذرد او راه آن چیز باشد نه راهبر آن پس هیچ چیز را به خود نکشد و از خود دفع نکند. همه از آن غیر است آن چه بر وی نشان کند.
و دیدم گروهی را از مدعیان ارباب اللسان که نفی کمالشان از ادراک این قصه، می نفی وجود نمود، و این خود سخت عزیز است. و دیدم که نفی مرادشان از حقیقت فقر می نفی صفت نمود اندر عین فقر. و دیدم که نفی طلب حق و حقیقت را می فقر و صفوت خوانند و دیدم که اثبات هواشان می نفی کل نمود و هر کسی اندر درجتی از حجب فقر اندر مانده بودند؛ از آن چه پندار این حدیث مرد را علامت کمال ولایت بود و بوی و نهمت این حدیث غایة الغایات. به عین این تولاکردن محل کمال است.
پس طالب این قصه را چاره نیست از راه ایشان رفتن و مقاماتشان سپردن و عبارت ایشان بدانستن، تا عامی نباشد اندر محل خصوصیت؛ که عوام اصول از اصول معرض بود و عوام فروع از فروع. مصیب کسی که از فروع بازماند؛ که به اصولش نسبتی بود. چون از اصول بازماند به هیچ جایش نسبت نماند و این جمله آن را گفتم تا راه این معانی بسپری و به رعایت حق آن مشغولی باشی.
اکنون من طرفی از اهل این طایفه اندر باب تصوّف پیدا کنم. آنگاه اسامی الرجال بیارم. آنگاه احکام حقایق معارف و شرایع بیان کنم. آنگاه اختلاف مذاهب مشایخ متصوّفه بیارم. آنگاه آداب و رموز و مقاماتشان، به مقدار امکان، شرح دهم تا بر تو و خوانندگان، حقیقت این کشف گردد. و باللّه التوفیق.