شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
باب الفقر
هجویری
هجویری( باب الفقر )
161

باب الفقر

بدان که درویشی را اندر راه خداوند عزّ و جلّ مرتبتی عظیم است، و درویشان را خطری بزرگ؛ کما قال اللّه، تعالی: «لِلفَقراءِ الّذینَ أُحصِرُوا فی سبیلِ اللّهِ لایَسْتطیعونَ ضَرْباً فی الارضِ یحسَبُهُم الجاهِلُ اغنیاءَ مِنَ التَّعفّفِ (۲۷۳/البقره)». ونیز گفت: «ضَرَبَ اللّهُ مَثَلاً عبداً مملوکاً لایقدِرُ عَلی شَیْءٍ(۷۵/النحل).» ونیز گفت: «تَتَجافی جُنُوبُهُم عَنِ الْمَضاجِعِ یَدْعُونَ ربَّهُم خَوْفاً و طَمَعاً (۱۶/السّجده).
و رسول صلی اللّه علیه و سلم فقر را اختیار کرد و گفت: «اللّهُمَّ أحْیِنی مسکیناً و أَمِتْنی مِسْکیناً واحشُرنی فی زُمْرَةِ المَساکینَ.» و نیز گفت: در روز قیامت خداوند تعالی گوید: «أُدنُوا منّی أحِبّائی. فیقولُ المَلائِکةُ: مَنْ اَحِبّائُکَ؟ فیقول: فُقراءُ المسلمینَ.»
و مانند این آیات و اخبار بسیار است، تا حدی که از مشهوری به اثبات آن حاجت نیاید مر صحت دلایل را.
و اندر وقت پیغمبر علیه السّلام فقرای مهاجرین بودند آنان که اندر حکم ادای عبودیت و صحبت پیغمبر علیه السّلام نشسته بودند اندر مسجد وی و از اشغال بکلی اعراض کرده و به ترک معارضه بگفته، و خداوند تعالی را به روزی خود استوار داشته و توکل بر وی کرده، تا رسول صلی اللّه علیه و سلم مأمور بود به صحبت وقیام کردن به حق ایشان؛ چنان که فرمود، عزمِنْ قائلٍ: «وَلاتَطْرُدِ الّذینَ یَدْعُونَ ربَّهُم بِالغَدوةِ وَالْعَشیِّ یُریدِونَ وَجْهَهُ (۵۲/الأنعام)»، ونیز گفت: «ولاتعْدُ عَیْناکَ عَنْهم تُرید زینَةَ الحَیوةِ الدُّنیا وَ لاتُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَه عن ذکرنا (۲۸/الکهف)»، تا رسول علیه السّلام هر کجا یکی از ایشان بدیدی گفتی: «مادر و پدرم فدای آنان باد که خداوند تعالی بر من از برای ایشان عتاب کرد.»
پس خداوند تعالی مر فقر را مرتبتی و درجتی بزرگ داده است و مر فقرا را بدان مخصوص گردانیده تا به ترک اسباب ظاهری و باطنی گفته اند و بکلیت به مسبب رجوع کرده؛ تا فقر ایشان فخر ایشان گشت، تا به رفتن آن نالان شدند و به آمدن آن شادمان گشتند ومر آن رادر کنار گرفتند وبجز اخوات آن را جمله خوار گرفتند.
اما فقر را رسمی و حقیقتی است. رسمش افلاس اضطراری است، و حقیقتش اقبال اختیاری. آن که رسم دید به اسم بیارامید، و چون مراد نیافت از حقیقت برمید. و آن که حقیقت یافت روی از موجودات برتافت، و به فنای کل، اندر رؤیت کل، به بقای کلی بشتافت. «مَنْ لم یعْرِفْ سِوی رسْمِه لم یَسْمَعْ سِوَی اسْمِه.» پس فقیر آن بود که هیچ چیزش نباشد و اندر هیچ چیز خلل نه. به هستی اسباب غنی نگردد، و به نیستی آن محتاج سبب نه. وجود و عدم اسباب به نزدیک فقرش یکسان بود، و اگر اندر نیستی خرم تر بود نیز روا بود؛ از آن چه مشایخ گفته اند که: «هر چند درویش دست تنگ تر بود، حال بروی گشاده تر بود.» ازیرا چه وجود معلوم مر درویش را شوم بود؛ تا حدی که هیچ چیز را دربند نکند، الا هم بدان مقدار اندر بند شود. پس زندگانی دوستان حق به الطاف خفی و اسرار بهی است با حق، نه به آلات دنیای غدار و سرای فجار. پس متاع متاع باشد از راه رضا.
همی آید که درویشی را با ملکی ملاقات افتاد. ملک گفت: «حاجتی بخواه.» گفت: «من از بندهٔ بندگان خود حاجت نخواهم.» گفت: «این چگونه باشد؟» گفت: «مرا دو بنده اند که هر دو خداوندان تواند: یکی حرص و دیگر امل.» و رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «الفَقْرُ عزّ لِّأهْلِه».
پس چیزی که اهل را عزّ بود مر نا اهل را ذل بود و عزش آن است که فقیر محفوظ الجوارح بود از زلل و محفوظ الحال از خلل. نه بر تنش معصیت و زلت رودو نه بر حالش خلل و آفت صورت گیرد؛ از آن چه ظاهرش مستغرق نعم ظاهره بود و باطنش منبع نعم باطنه، تا تنش روحانی بود و دلش ربانی. خلق را بدو حواله نماند و آدم را بدو نسبت نه، تا از حوالهٔ خلق و نسبت آدم فقیر بود و به ملک این عالم غنی نگردد اندر این عالم و به ملک آن عالم غنی نگردد اندر آن عالم. و کونین اندر پلهٔ ترازوی فقرش به پرپشه ای نسنجد و یک نفس وی اندر هر دو عالم نگنجد.