شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
الکلام فی ذکر کراماتهم
هجویری
هجویری( بابٌ فی فرقِ فِرَقهم و مذاهِبهم و آیاتِهم و مقاماتِهم و حکایاتِهم )
139

الکلام فی ذکر کراماتهم

بدان که چون حجت عقل ثابت شد بر صحت کرامات، و دلیل بر ثبوت آن قایم شد، باید تا دلیل کتابی نیز معلوم گردد و آن چه آمده است اندر اخبار صحاح، که کتاب و سنت بر صحت کرامت و افعال ناقض عادت بر دست اهل ولایت ناطق است و انکار آن جمله انکار حکم نصوص باشد. از آن جمله یکی آن که در نص کتاب ما را خبر داد؛ قوله، تعالی: «وظَلَّلْنا عَلَیْکُم الغَمامَ و أَنْزَلْنا علیکُمُ المَنَّ وَالسَّلوی (۵۷/ البقره).» ابر پیوسته بر سر ایشان سایه داشتی و من و سلوی هر شبی تازه پدیدار آمدی. اگر کسی گوید از منکران که: «آن معجزهٔ موسی بود صلواتُ اللّه علیه روا بود.» ما نیز گوییم که: «این کرامت اولیا، معجزهٔ محمد است، صلی اللّه علیه.» اگر گوید که: «این در غیبت است واجب نکند که این معجزهٔ وی باشد و آن اندر وقت او بود.» گوییم: «موسی علیه السّلام از ایشان غایب شد و به طور رفت. همان حکم باقی می بود. پس چه غیبت زمان و چه غیبت مکان. چون آن جا معجز اندر غیبت مکان روا بود، این جا نیز اندر غیبت زمان روا بود.»
و دیگر ما را خبر داد از کرامت آصَف برخیا، که چون سلیمان را علیه السّلام ارادت تخت بلقیس شد که پیش از آمدنش تخت ورا حاضر کنند، خداوند تعالی خواست تا شرف وی به خلق نماید و کرامت وی ظاهر گرداند و به اهل زمانه نماید که کرامت اولیا جایز بود. سلیمان گفت، علیه السّلام: «کیست که تخت بلقیس پیش از آمدنش این جا حاضر گرداند؟» قوله، تعالی: «قالَ عِفْریتٌ مِنَ أنا اتیکَ به قَبْلَ أنْ تَقُومَ مِنْ مقامِکَ (۳۹/النّمل). من پیش از آن که تو چشم برهم زنی آن تخت ورا این جا حاضر کنم.»
بدین گفتار سلیمان صلی اللّه علیه بر وی متغیر نشد و انکار نکرد، و وی را مستحیل نیامد و این به هیچ حال معجزه نبود؛ از آن که آصف پیغمبر نبود، لامحاله باید که کرامت باشد و اگر معجزه بودی اظهار آن بر دست سلیمان علیه السّلام بایستی.
و دیگر ما را خبر داد از احوال مریم و زکریا که چون به نزدیک مریم درآمدی به تابستان میوهٔ زمستان دیدی و به زمستان میوهٔ تابستان دیدی؛ تا گفت: «أنّی لکِ هذا» مریم گفت: «مِنْ عندِ اللّه (۳۷/آل عمران).» و به اتفاق مریم پیغمبر نبود.
و نیز خداوند عزّ و جلّ ما را از حال وی به بیان صریح خبر داد: «وَهُزّی إلَیْکِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَیْکِ رُطَباً جَنیّاً (۲۵/مریم).»
و نیز احوال اصحاب الکهف و سخن گفتن سگ با ایشان و خواب ایشان و تقلب ایشان اندر کهف بر یمین و شمال؛ لقوله، تعالی: «ونُقَلِّبُهُم ذاتَ الْیَمینِ وَذاتَ الشِّمالِ و کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالوَصیدِ (۱۸/الکهف).»
این جمله افعال ناقض عادت است و معلوم است که معجزه نیست؛ باید که کرامت باشد.
و روا بود که این کرامت به معنی استجابت دعوات بود به حصول امور موهوم اندر زمان تکلیف، و روا بود که قطع بسیاری از مسافت بود اندر ساعتی، و روا بود که پدید آمدن طعامی بود از جایگاهی نابیوس، و روا بود که اشراف بود اندر اندیشه های خلایق و مانند این.
و اندر احادیث صحیح از پیغمبر صلی اللّه علیه و سلم حدیث الغار آمده است. و آن چنان بود که روزی صحابه رضوان اللّه علیهم پیغمبر – صلی اللّه علیه را گفتند: «یا رسول اللّه، ما را از عجایب افعال امم ماضیه چیزی بگوی.»
وی گفت: پیش از شما سه کس به جایی می رفتند. شب درآمد، قصد غاری کردند و اندر آن جا بخفتند. چون پاره ای از شب بگذشت، سنگی از کوه در آمد و درِ آن غار سخت بگرفت. ایشان متحیر بماندند. با یک دیگر گفتند: نرهاند ما را از این جای هیچ چیزی جز آن که کردارهای بی ریای خود را به حضرت خدای تعالی شفیع آریم.
یکی گفت: «مرا مادری و پدری بود و از مال دنیایی چیزی نداشتم به جز بُزکی که شیر او بدیشان دادمی و من هر روز یک حُزمه هیزم بیاوردمی و بهای آن اندر وجه طعامِ خود نهادمی و از آنِ ایشان. شبی من بیگاه تر آمدم و تا آن بُزک را بدوشیدم و طعام ایشان اندر شیر آغشتم، ایشان خفته بودند. آن قدح اندر دست من بماند؛ و من بر پای استاده و چیزی نخورده، انتظار بیداری ایشان می کردم تا صبح برآمد و ایشان بیدار شدند و طعام بخوردند من آنگاه بنشستم.» پس گفت: «ای بار خدای، اگر من در این راست گویم، ما را فریادرس.»
پیغمبر گفتصلی اللّه علیه که: آن سنگ یک بار بجنبید و شکافی پدیدار آمد.
دیگری گفت: «مرا دختر عمی بود با جمال، و پیوسته دلم بدو مشغول بودی و وی را به خود می خواندم، اجابت نکردی تا وقتی به حیل صد و بیست دینار بدو فرستادم تا یک شب با من خالی کند. چون به نزدیک من آمد، ترسی اندر دلم پدیدار آمد از خدای، عزّ و جلّ. دست از وی بداشتم و آن زر با وی بگذاشتم.»
آنگاه گفت: «بار خدایا، اگر من اندر این راست گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه و سلم که: آن سنگ جنبیدنی دیگر بجنبید و آن شکاف زیادت شد؛ فاما هنوز بیرون نتوانستند آمدن.
سدیگر گفت: «مرا مزدوران بودند که کار می کردند. همه تمام مزد بستدند. یکی از ایشان ناپدیدار شد. من آن مزد وی را گوسفندی خریدم. سالی دیگر دو شد و سدیگر سال چهار شد. هر سال همچنین زیادت می شد. سالی چند برآمد، مالی عظیم وی را فراهم شد. مرد بیامد که: وقتی برای تو کاری کرده ام، یاد داری؟ اکنون مرا بدان حاجت است. گفتم: برو آن همه زانِ توست. گفت: مرا می فسوس داری؟ گفتم: نه، راست می گویم. آن همه وی را دادم تا برفت.» آنگاه گفت: «خدایا، اگر این سخن راست می گویم، ما را فرج فرست.»
پیغمبر گفت صلی اللّه علیه که: آن سنگ از در غار فراتر شد تا هر سه بیرون آمدند.
و این فعل ناقض عادت بود.
و معروف است از پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم حدیث جُریج راهب و ابوهریره رضی اللّه عنه راوی آن است که: پیغمبر گفت علیه السّلام که: به خردگی اندر گاهواره سخن نگفت إلّا سه کس:
یکی عیسی علیه السّلام و شما همه می دانید.
دیگر اندر بنی اسرائیل راهبی بود جُریج نام، مردی مجتهد، و مادری مستوره داشت. روزی به دیدار پسر بیامد. وی اندر نماز بود، در صومعه نگشاد ودیگر روز و سدیگر روز همچنان. مادرش از تنگدلی گفت: «یا رب، رسوا گردان مر پسر مرا و به حق من بگیرش.» و اندر آن زمانهٔ وی زنی بود بَلایه، گفت گروهی را که: «من جُریج را از راه ببرم.» به صومعهٔ وی شد و جریج بدو التفات نکرد. با شبانی اندر آن راه صحبت کرد و حامله شد. چون به شهر آمد گفت: «این بار از جریج است.» و چون بار بنهاد مردمان قصد صومعهٔ وی کردند و وی را به در سلطان آوردند. جریج گفت: «یا غلام، پدر تو کیست؟» گفت: «یا جریج، مادرم بر تو دروغ می گوید پدر من شبانی است.»
و سدیگر زنی کودکی داشت، بر در سرای خود نشسته بود. سواری نیکو روی و نیکو جامه بر گذشت. گفت: «یا رب، تو این پسر مرا چون این سوار گردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان مگردان.» زمانی بود، زنی بد نام برگذشت. گفت: «یا رب، پسر مرا چون این زن مگردان.» کودک گفت: «یا رب، مرا چنان زن گردان.» مادر متعجب شد. گفت: «ای پسر، این چرا می گویی؟» گفت: «از آن که آن مرد جباری است از جبابره، و این زن زنی مصلحه؛ اما مردمان وی را بد گویند و من نخواهم که از جباران باشم، خواهم که از مصلحان باشم.»
و دیگر معروف است حدیث زایده، کنیزک عمر بن الخطاب رضی اللّه عنه که روزی به نزدیک پیغمبر علیه السّلامدرآمد و بر وی سلام گفت. پیغمبر گفت: «یا زایده، چرا نزدیک ما دیر به دیر می آیی؟ تو موفقه ای و من تو را دوست دارم.» گفت: «یا رسول اللّه، امروز با عجایبی آمده ام.» گفت: «آن چه چیز است؟» گفت: «بامداد به طلب هیزم رفتم. چون حُزمه ای ببستم، بر سنگی نهادم تا برگیرم. سواری دیدم که از آسمان به زمین آمد و بر من سلام گفت، و مرا گفت: محمد را از من سلام رسان و بگوی که: رضوان، خازن بهشت، سلام رسانید و گفت: بشارت مر تو را که بهشت بهر امتان تو سه قسمت کرده اند: گروهی بی حساب اندر شوند و گروهی را حساب یَسیر کنند و گروهی را به شفاعت تو ببخشند. این بگفت و قصد آسمان کرد و ازمیان آسمان و زمین به من التفات کرد. مرا یافت که آن حُزمه را برنتافتم. بگفت: یازایده، حُزمه را بر سنگ بگذار، و مر سنگ را گفت: یا سنگ، آن حزمه را با زایده به در خانهٔ عمر بر.»
پیغمبر علیه السّلام برخاست و با صحابه به در خانهٔ عمر رضی اللّه عنه آمد. اثر آمد و شد سنگ بدیدند. گفت: «الحمدللّه، که خداوند تعالی مرا از دنیا بیرون نبرد تا رضوان مرا به درآمدن امت من به بهشت بشارت نداد.»
و خدای عزّ وجل زنی را این کرامت داد و به درجهٔ مریم رسانید.
و معروف است که پیغمبر علیه السّلام مر علاء بن الحضرمی را به غزو فرستاد و بر راه پاره ای از دریا پیش آمد. قدم بر آن نهادند و بجمله برگذشتند که قدم های ایشان تر نگشته بود.
و از عبداللّه بن عمر رضی اللّه عنه معروف است که به راهی می رفت. گروهی را دید که بر قارعهٔ طریق استاده بودند و شیری راه ایشان گرفته بود. عبداللّه عمر گفت: «ای سگ، اگر از خدای فرمان داری بران، و اگر نی ما را راه ده تا بگذریم.» شیر برخاست و مر او را تواضع کرد و اندر گذشت.
و از ابراهیم پیغمبر علیه السّلام اثری معروف است که: مردی را دید اندر هوا نشسته، گفت: «ای بندهٔ خدای، این به چه یافتی؟» گفت: «به چیزی اندک.» گفت: «آن چه بود؟» گفت: «روی از دنیا بگردانیدم و به فرمان خدای آوردم. مرا گفتند: اکنون چه خواهی؟ گفتم: آن که مرا اندر هوا مسکنی باشد تا دلم از خلق گسسته شود.»
و چون آن جوانمرد عجمی به مدینه آمد، قصد کشتن عمر کرد. گفتند: «امیرالمؤمنین اندر خرابه ها جایی خفته باشد.» رفت، وی را یافت بر خاک خفته و دِرّه زیر سر نهاده با خود گفت: «این همه فتنه در این جهان از این است و کشتن این به نزدیک من سخت آسان.» شمشیر برکشید دو شیر پدید آمدند و قصد وی کردند. وی فریاد خواست. عمر رضی اللّه عنه بیدار شد قصه با وی بگفت و اسلام آورد.
و اندر خلافت ابوبکر رضی اللّه عنه خالد بن ولید را، به سواد عراق، اندر میان هدیه ها حقه ای آوردند که: اندر این زهر قاتل است و اندر خزانهٔ هیچ مَلِکی نیست. خالد رضی اللّه عنه آن حقه را بگشاد و آن بر کف خود افکند و بسم اللّه بگفت و اندر دهان نهاد. مردمان متعجب شدند و بسیاری از ایشان به راه آمدند.
و حسن بصری رحمة اللّه علیه روایت کند که به عبادان سیاهی بود که اندر خرابه ها بودی. روزی من از بازار چیزی بخریدم و بدو بردم. مرا گفت: «این چه چیز است؟» گفتم: «طعامی است که آورده ام، بدان که مگر تو بدان محتاجی.» گفت: به دست اشارتی کرد و در من خندید من سنگ و کلوخ دیوارهای آن خرابه را جمله زر دیدم. از کردهٔ خود تشویر خوردم و آن چه برده بودم بگذاشتم، و خود بگریختم از هیبت او.
و ابراهیم ادهم روایت کند که: بر راعی برگذشتم و از وی آب خواستم. گفت: «شیر دارم و آب، کدام خواهی؟» من گفتم: «آب خواهم.» برخاست و عصا بر سنگ زد و آبی خوش و پاکیزه از آن سنگ بیرون آمد؛ و من متعجب شدم، گفت: «تعجب مکن، که چون بنده حق را مطیع باشد همه عالم وی را مطیع گردند.»
و ابوالدرداء و سلمان رضی اللّه عنهما به هم نشسته بودند، و طعامی همی خوردند و تسبیه کاسه می شنیدند.
و از ابوسعید خراز رضی اللّه عنه روایت می آرند که گفت: یک چندگاه من هر سه روزی طعام خوردمی. اندر بادیه می رفتم. روز سدیگر ضعفی اندر من پدید آمد و طعام نیافتم. طبع عادت خود طلب کرد بر جای فرو نشستم. هاتفی آواز داد که: «یا باسعید، اختیار کن تا سببی خواهی مر دفع سستی را بی طعام و یا طعامی سکونت نفس را؟» گفتم: «الهی، سببی.» گفت: قوتی اندر من آمد. برخاستم و دوازده منزل دیگر برفتم بی طعام و شراب.
و معروف است که امروز در تُستَر مر خانهٔ سهل بن عبداللّه را بیت السباع خوانند و متفق اند اهل تستر بر آن که شیر و سباع به نزدیک وی اندر آمدندی و وی مر ایشان را طعام دادی و مراعات کردی و اهل تُستر خلقی بسیارند بر این.
و ابوالقاسم مروزی گوید که: من با ابوسعید خراز می رفتم بر کرانهٔ بحر. جوانی دیدم مرقعه دار و محبره اندر رَکوه ای آویخته. ابوسعید گفت: «سیمای این جوان عبایی است و معاملتش حِبْری. چون اندر وی نگرم، گویم از رسیدگان است و چون در محبره نگرم، گویم از طالبان است. بیا تا ازوی بپرسیم که تا چیست.» خراز گفت: «ای جوان، راه به خدای چیست؟» گفت: «راه به خدای دو است: یکی راه عوام و یکی راه خواص و تو را از راه خواص هیچ خبر نیست؛ اما راه عوام این است که تو می سپری و معاملت خود را علت وصول به حق می نهی و محبره را از حجاب می دانی.»
و ذاالنون مصری روایت کند که: من وقتی در کشتی نشستم که تا از مصر به جده رویم جوانی مرقعه دار با ما اندر کشتی بود، و مرا از وی التماس صحبت می بود؛ اما هیبت وی مرا می باز داشت از سخن گفتن با وی؛ که بس عزیز روزگار مردی بود و هیچ از عبادت خالی نبود تا روزی صُرّه ای جواهر از آنِ مردی گم شد. خداوند صره مر این جوان را تهمت کرد. خواستند تا با وی جفایی کنند. من گفتم: «با وی بدین گونه سخن مگویید، تامن از وی بخوبی بر رسم.» به نزدیک وی آمدم و با وی بتلطف بگفتم که: «این مردمان را صورتی بسته است از تو، و من ایشان را ازدرشتی و جفا بازداشتم. چه باید کرد؟» وی روی سوی آسمان کرد و چیزی بگفت. ماهیان دیدم که بر روی آب آمدند و هر یکی جوهری اندر دهن گرفته چون مردمان کشتی آن بدیدند، وی پای بر روی آب نهاد و برفت. پس آن که صره برده بود از اهل کشتی مر آن را باز داد و مردمان کشتی بسیار ندامت خوردند.
و از ابراهیم رقّی روایت کنند که گفت: من در ابتدای امر خود قصد زیارت مسلم مغربی کردم. چون به مسجد وی اندر آمدم، امامی کرد و الحمد خطا برخواند با خود گفتم: «رنج من ضایع شد.» روز دیگر به وقت طهارت خواستم تا به کنارهٔ آب روم. شیری بر راه خفته بود. بازگشتم. دیگری بر اثر من می آمد بانگ برگرفتم. مسلم از صومعه بیرون آمد. چون شیران وی را بدیدند تواضع کردند وی گوش هر یک بگرفت و بمالید و گفت: «ای سگان خدای، نه با شما گفته ام که با مهمانان من مچخید؟» آنگاه مرا گفت: «یا ابااسحاق شما به راست کردن ظاهر مشغول شدید مر خلق را تا از خلق می بترسید و ما به راست کردن باطن مر حق را تا خلق از ما می بترسند.»
روزی شیخ من رضی اللّه عنه از بیت الجن قصد دمشق داشت. بارانکی آمده بود و ما اندر گل به دشواری می رفتیم. شیخ را نگاه کردم نعلین و پای جامه خشک بود با وی بگفتم. گفت: «آری، تا من تهمت از راه توکل برداشته ام و آن را از وحشت حرص نگاه داشته خداوند تعالی قدم مرا از وَحَل نگاهداشته است.»
وقتی مرا واقعه ای افتاد و طریق حل آن بر من دشوار شد. قصد شیخ ابوالقاسم کُرَّکان کردم رضی اللّه عنه و وی به طوس بود. وی را اندر مسجد در سرای خود یافتم تنها، و بعین آن واقعهٔ من بود که با ستونی می گفت. گفتمش: «این با که می گویی؟ گفت: «ای پسر، این استون را خدای عزّ و جلّ اندر این ساعت با من به سخن آورد تا از من سؤال بکرد.»
و به فرغانه دهی است که آن را شلاتک خوانند پیری بود از اوتاد الارض آن جا که او را باب عمر گفتندی و همه درویشان آن دیار را باب خوانند و مر او را عجوزه ای بود فاطمه نام. قصد زیارت وی کردم از اوزکند. چون به نزدیک وی درآمدم، گفت: «به چه آمدی؟» گفتم: «تا شیخ را ببینم بصورت، و وی به من نظری کند بشفقت.» گفت: «ای پسر، من خود از فلان روز باز تو را می بینم و تا از مَنَت غایب نگردانند می خواهمت دید چون روز و سال شمار کردم، آن روز ابتدای توبهٔ من بود گفت: ای پسر، سپردن مسافت کار کودکان است. از پسِ این، زیارت به همت کن؛ که در حضور اشخاص هیچ چیز نبسته است.» پس گفت: «ای فاطمه، آن چه داری بیار تا این درویش بخورد.» طبقی انگور تازه بیاورد، و وقت آن نبود و بر آن طبق رطبی چند و به فرغانه رطب ممکن نشود.
وقتی به میهنه بر سر تربت شیخ بوسعید رحمة اللّه علیه نشسته بودم، تنها، بر حکم عادت. کبوتری دیدم سپید که بیامد و در زیر فوطه ای شد که بر تربت وی انداخته بودند. گفتم مگر از کسی جَسته است. و چون برخاستم نگاه کردم در زیر فوطه هیچ چیز نبود. دیگر روز و سدیگر روز بدیدم و اندر تعجب آن فرو ماندم. تا شبی وی را در خواب دیدم آن واقعه از وی بپرسیدم. گفت: «آن کبوتر صفای معاملت من است که هر روز اندر گور به منادمت من آید.»
و اگر بسیاری از این حکایات بیارم هنوز سپری نشود و مراد از این کتاب اثبات اصول طریقت است؛ اندر فرع و معاملت نقالان خود کتب ساخته اند و بسیاری جمع کرده و مذکران بر سر منابر نشر می کنند. اکنون فصولی که بدین پیوسته است اندر این کتاب مشبع بیارم تا به جایی دیگر به سر آن باز نباید شد، ان شاء اللّه تعالی.