شعرگرام - پایگاه شعر و ادب پارسی
۷- عبداللّه بن المبارک المروزی، رضی اللّه عنه
هجویری
هجویری( بابٌ ذکر ائمّتهم مِنْ أتباعِ التّابعین )
138

۷- عبداللّه بن المبارک المروزی، رضی اللّه عنه

و منهم: سید زُهّاد، و قاید اوتاد، عبداللّه بن المبارک المروزی، رضی اللّه عنه
از محتشمان قوم بود و عالم به جملهٔ احوال و اسباب طریقت و شریعت و اندر وقت خود امام وقت بود و مشایخ بسیار دریافته بود و با ایشان صحبت داشته و به امام اعظم ابی حنیفه رضی اللّه عنه پیوسته و ازوی علم آموخته و وی را تصانیف مذکور و کرامات مشهور است اندر هر فنی از علم.
و ابتدای توبهٔ وی را سبب آن بود که بر کنیزکی فتنه شده بود. شبی از میان مستان برخاست و یکی را با خود ببرد و اندر زیر دیوار معشوقه بیستاد و وی برآمد بر بام، تا بامداد هر دو در مشاهدهٔ یک دیگر بیستادند. عبداللّه چون بانگ نماز بشنید پنداشت که نماز خفتن است. چون روز روشن شد، دانست که همه شب مستغرق جمال معشوقه بوده است. وی را از این تنبیهی بود. با خود گفت: «شرم بادت، ای پسر مبارک، که شبی همه شب بر هوای خود بر پای بایستی و ملالت نگیرد، که اگر امامی در نماز سوره ای درازتر خواند دیوانه گردی. کو معنی مؤمنی در برابر دعوی؟» آنگاه توبه کرد و به علم و طلب آن مشغول شد تا به درجتی برسید که وقتی مادر وی اندر باغ شد، وی را دید خفته و ماری عظیم شاخی ریحان در دهان گرفته و مگس از وی همی بازداشت.
آنگاه از مرو رحلت کرد و به بغداد رفت و مدتی در صحبت مشایخ ببود، و به مکه شد و چندگاه آن جا نیز مجاور بود و باز به مرو آمد مردم شهر بدو تولا کردند و وی را درس و مجالس نهادند و در آن وقت از مرو نیمی مردم متابع حدیث رفتندی و نیمی طریق رأی داشتندی، همچنان که امروز و وی را «رضیّ الفریقین» خوانند، به حکم آن که با هر یک از ایشان موافقت داشت؛ و هر دو فریق اندر وی دعوی کردند و وی در آن جا دو رباط کرد: یکی مر اهل حدیث را، و یکی مر اهل رأی را. و تا امروز آن هر دو رباط بر جای است بر آن قاعدهٔ اصل. و از آن جا به حجاز باز شد و مجاور نشست.
وی را پرسیدند که: «از عجایب چه دیدی؟» گفت: «راهبی دیدم از مجاهدت نزار گشته و از ترس خدای دو تا شده. پرسیدمش که: یا راهبُ، کیفَ الطّریقُ إلی اللّهِ؟ فقال: لو عرفتَ اللّهَ لعرفتَ الطّریقَ إلیه، فقال: أعبُدُ من لا أعرِفُه و تَعصی من تعرِفُه.» :«راه به خدای چه چیز است؟» گفت: «اگر ورا بشناسی، راه بدو هم بدانی.» آنگاه بگفت: «من می پرستم آن را که ورا نشناسم و تو می عاصی شوی در آن که ورا می بشناسی.» یعنی معرفت خوف اقتضا کند و تو را ایمن می بینم، و امن کفر و جهل اقتضا کند و خود را خایف همی یابم. گفت: «این مرا پند شد و مرا از بسیاری ناکردنی بازداشت.»
و از او روایت آرند که گفت: «السّکونُ حرامٌ علی قُلوبِ اولیائه.»
دل دوستانش ساکن نگردد؛ که سکونت حرام است بر ایشان. اندر دنیا مضطرب، اندر حال طلب و اندر عقبی مضطرب، اندر حال طرب در دنیا به غیبت از حق، سکونت بر ایشان روا نه و اندر عقبی به حضور حق و تجلی و رؤیت قرار بر ایشان روانه. پس دنیا مر ایشان را چون عقبی، و عقبی چون دنیا؛ از آن که سکونت دل دو چیز تقاضا کند: یا یافت مقصود و یا غفلت از مراد. یافت وی اندر عقبی و دنیا روا نه، تا دل از خفقان محبت ساکن شود؛ و غفلت بر دوستان وی حرام، تا دل از حرکات طلب ساکن شود. و این اصلی قوی است اندر طریقت محققان و اللّه أعلمُ بِالصَّواب.