161
بخش ۸
ز مردان بود شکر پیکان به جا
که دل می دهد، دل ز جا رفته را
یکی گرز را گر فشردی به مشت
نماندی ز اعضاش چیزی درست
یکی در قلم کردن خشک و تر
شکافش دو سر کرده تیغ دو سر
چنان گرم شد دستبرد یلان
که پامال گردید اجل در میان
همه تن، بر و پهلو و پشت، دل
سراپای چون غنچه یک مشت دل
ازین فوج، گردی به دریا رسید
به دریا نم آب را خاک چید
شود گرم، هنگامه رست خیز
زمان فتنه بار و زمین فتنه خیز
ز سرنیزه سرسبز عالم چنان
که تا سبزه چرخ خورد آب ازان
ز بس تیغ و پیکان و گرز و تبر
جهان گشته دکان فولادگر
ز قحط سلامت در آن انجمن
خورش بود شمشیر و پوشش کفن
اگر کوه قاف است اگر بحر نیل
بود لقمه پیش دندان فیل
ز بس کوه آهن در آن دشت کین
شده ریش، کوهان گاو زمین
عروس ظفر را در آن کارزار
سر و گردن آیینه دسته دار
نهاده یلان زخم را بر کنار
به خون پنجه آغشته قصاب وار
ز بس خیزد از جان گردان خروش
فتد دیگ آشوب محشر ز جوش
برآورد خشم از ترحم دمار
غضب جوهر خویش کرد آشکار
نمکدان آن خوان شده طبل باز
سران میهمان، کوس مهمان نواز
سرانگشت آهن تنان، بی هراس
چو مقراض، مایل به قطع لباس
به هم آهنین پنجه ها در ستیز
سرانگشت ها همچو مقراض تیز
ز بس تنگ شد عرصه از کندره
تفک را نفس در گلو شد گره
ز هر سو کمان ها درآمد به چنگ
به طیران درآمد عقاب خدنگ
جدا گشته از هم ز تاب جدل
تن از جان شیرین، چو موم از عسل
فشردند در عرصه پای ثبات
شود از پیاده، بسی شاه، مات
سر از تن به تکلیف تیغ جفا
ز هم گشته چون بی وفایان جدا
مگر باد شمشیر آمد فرود؟
که چون غنچه بشکفت از زخم، خود
نیابی درین عرصه از پیش و پس
نیفتاده بر خاک، جز تیر، کس
نگشته ز شمشیر، کس روی تاب
شده بستر ماه نو، آفتاب
شده زخم تیغ از تن فیل بان
نمایان چو ماه نو از آسمان
چو پیوند تن، جان به زخمی گسیخت
سراسیمه در زخم دیگر گریخت
برای لحد بود در کار، خشت
تکاور ز سُم، گِل به خون می سرشت
کند استخوان نهنگ آشکار
دو شمشیر هم پشت دندانه دار
به کوه ار ستیزند شیران به جنگ
به پیکان ربایند خال از پلنگ
بساط زمین گشت دیگر سپهر
ز آیینه پوشان پر از ماه و مهر
ز گرد سواران، علم داشت داد
به سر خاک می کرد چون گردباد
چو نگذشت از خون کس نیزه، چون
گذشت از سر نیزه طوفان خون؟
ز بازوی گردان به روز مصاف
سبک کرد گرز گران، کوه قاف
ز پیکان پرخون، جهان لاله زار
به سر ابر شمشیر شد ژاله بار
ز پیکان نشتررسان دم به دم
کشید از رگ نیزه ها خون علم
ز پرواز تیر از پی یکدگر
تبرزین چو ترکش برآورد پر
علم را تب و لرز گیرد ز بیم
نماند مزاج سنان مستقیم
چو شمشیربازند مردان کار
بود قبضه تیغشان دستیار
فلک طرح آن فتنه امروز ریخت
که هول قیامت ز فردا گریخت
چو بادام، مردان کین را به بر
قبا و زره، ابره و آستر
ز بس تنگ گردید جا بر سپاه
بدن گشت نیلی و تن شد سیاه
برآمد چنان زان دو لشکر غریو
که می جست هر سو به لا حول، دیو
ز بیم سنان زندگی در گریز
اجل را ز شمشیر، بازار تیز
یلان را اتاقه به سر کرده جای
نهان گشته در زیر بال همای
به دوش هژبران ز گرد نبرد
کمان پشت خم کرد از بار گرد
گسست آنقدر زهره پردلان
که پرزهر شد شیشه آسمان
ز بانگ مخالف جهان پرصدای
دم صور شد دمکش کرّه نای
گرفتند گردان کمان ها به چنگ
چو پیکان نهادند دل بر خدنگ
همه پنجه چون غنچه از پردلی
هراسان ازان قوم، شیر یلی
دلیران به جان باختن بی دریغ
به جان دست شستند از آب تیغ
سنان گشته بر تیره روزی دلیل
که در چشم خورشید گردانده میل
ز طوفان مستی در آن عرصه فیل
کف آورده بر لب چو دریای نیل
شده مست پرخاش، فیل دمان
خم نیل آورده کف بر دهان
ز دهشت فرو برده گردن به دوش
درون لیک چون خم ز غیرت به جوش
فلک را دوایر در آن گیرودار
شده جمع با هم چو یک حلقه تار
ز بس خورد از گرز، مشت از قفا
پر از مهره شد چون صدف، سینه ها
گه حمله چون هی بر ابرش زدند
تو گفتی که آتش در آتش زدند
ز برق سنان سوخت بال ملک
نیستان شد از نیزه نی فلک
ز کین بس که ابرو پذیرفت چین
پی سجده شد تنگ، جا بر زمین
به تقلید، نام آوران گرم جنگ
ز جان شسته دست از پی نام و ننگ
سنان را رسد لاف مردانگی
که سرمایه دارد ز فرزانگی
کمان، کج نهادی بود پشت خم
سنان، راست کاری به یاری علم
نکرده سر مرد را تن وداع
سرش بر سر نیزه کردی سماع
کند سبزه تیغ زهراب دار
چنار کهن را قلم چون خیار
ازان عرصه جستی چو تیر شهاب
علم را اگر پا نبودی به خواب
ز تیغ و سنان بس که خوردند ریو
رمیدند گردان ز آهن چو دیو
ز بس فال زد پنجه در دار و گیر
شد از مهره پشت ها قرعه، تیر
ز دیگ غضب گر نخیزد خروش
دم سرد شمشیرش آرد به جوش
مبارز سپر بر سپر بس که بافت
پی بردن جان، اجل ره نیافت
به کوشش مبارز چنان بی دریغ
که مو بر بدن ها کشیده ست تیغ
چه خنجرگذار و چه شمشیرزن
همه سرتراش سرند از بدن
دلیران نکردند خفتان هوس
که عیب است شیر ژیان در قفس
نگاه دلیران سوی هم به قهر
حریفان پیمانه پیمای زهر
ز جمع افکنی های مرد دلیر
به یک زخم، چون جعبه، صد چوبه تیر
به جز قبضه تیغ، کس دستگیر
نگردد کسی را ز برنا و پیر
ز نیروی باران تیر از هوا
کند سبزه تیغ نشو و نما
ندیده در آن عرصه دار و گیر
به جز زخم شمشیر، مرد دلیر
چو برق از رگ ابر، وقت مصاف
برون جست شمشیر، خود از غلاف
نبود از سپه بر زمین جای کس
همین خانه زین تهی بود و بس
ز بس کُشته در عرصه دار و گیر
گرفت استخوان در گلوی نفیر
فتادی چو از تن سر وهم ناک
گرفتی ز لرزیدنش لرزه خاک
فروزان ز شمشیر هرسو چراغ
حریفان رسانیده از خون، دماغ
اگر در فرنگش توانند دید
نماند ز کفار، یک نابُرید
به هم آتش و آب آمیخته
چه خون ها که بر خاک ره ریخته
چمن را اگر بگذرد در خیال
قلم کرده روید ز خاکش نهال
به حرفش کند خیرگی گر زبان
شود قطع نسل سخن در بیان
برای نشاط دل دوستان
ز خون مخالف کند بوستان
به تیزی چه گویم چها می کند
عرض را ز جوهر جدا می کند
اگر افتدش سایه بر بیستون
جهد از رگ سنگ تا حشر خون
نظّاره اش گر زند دیده لاف
نگه، خامه مو شود از شکاف
به دی، برقش افتد چو در بوستان
کشد شعله زو آتش ارغوان
کسادست ازو نرخ جنس ستیز
گریز از دمش گشته بازار، تیز
چه آغشته گردد به خون یلان
بود شعله آتش ارغوان
بقا را دمش آتشین اژدهاست
که زخمش خیابان شهر فناست
بود آتش پنبه زار بقا
اجل از دمش مستعد فنا
کسادی ز وهمش بود گریز
همین است اگر هست بازار تیز
ز بیمش چنان ریخت رنگ یلان
که شد قبضه خاک ازان زرفشان