111
شمارهٔ ۹۴
مرا چو لاله ز بخت سیه رهایی نیست
شب مرا به دم صبح آشنایی نیست
چو نقش زلف تو بندم چرا نریزم اشک
که می رسد شب و در خانه روشنایی نیست
ز من برای چه رنجیده باز بر سر هیچ
بهانه جوی مرا گر سر جدایی نیست
ز خون دیده مشو دامن مرا زاهد
که قید عشق بتان قید پارسایی نیست
بقا کمند تو دارد ازآن حسد بردم
بر آن اسیر که در طالعش رهایی نیست
ره گذار هوس بسته اند بر چمنم
گل بهار مرا رنگ بی وفایی نیست
درین دیار ندیدیم جز دل قدسی
شکسته ای که نیازش به مومیایی نیست