شمارهٔ ۹۳
دوران نگر که سینه اش از کینه صاف نیست
جز شیشه در میان دگری سینه صاف نیست
تا کی خیال روی تو را در بغل کشد؟
هرگز دلم ز رشک به آیینه صاف نیست
تا دیده ام نزاع شب جمعه با شراب
دانسته ام که باطن آدینه صاف نیست
آرد همیشه بخیه او را به روی کار
درویش هم به خرقه پشمینه صاف نیست