113
شمارهٔ ۳۸۶
به خون خوردن جدا زان لعل شکربار می سازم
ز مژگان خون دل می ریزم و ناچار می سازم
نیم بلبل که گل همدم هر خار و خس بینم
ز رشک غیر، با محرومی دیدار می سازم
تو لذت دوستی دشمن، علاج درد خود می جو
که من با چشم پرخون و دل افگار می سازم
ازان ترسم که بازت بی وفا خوانند بی دردان
وگرنه من بدین ناکامی بسیار می سازم
تو و سجاده و تسبیح با صد عیب در باطن
که من همچون برهمن فاش با زنار می سازم