100
شمارهٔ ۳۸۱
در غمت با گریه شام و سحر خو کرده ام
روز و شب چون ابر با مژگان تر خو کرده ام
گل نمی خواهم، پر است از پاره دل دامنم
می نمی نوشم، به خوناب جگر خو کرده ام
روز و شب دارم هوای لعل آن شیرین پسر
طوطی ام، نبود عجب گر با شکر خو کرده ام
کس نیارد بر سر من آن ستم اندیش را
همچو قدسی با دعای بی اثر خو کرده ام