93
شمارهٔ ۲۹۹
آغشته ام چو پنبه ز خوناب داغ خویش
منت ز شاخ گل نپذیرم به باغ خویش
چون آفتاب با همه کس گرمخون مباش
پروانه را دلیر مکن بر چراغ خویش
بوی گلم دماغ خراشد درین چمن
در باغم و چو غنچه بگیرم دماغ خویش
ما را چو کرد دستخوش خویش درد عشق
خود آستین زنیم به شمع و چراغ خویش
ایام گل گذشت و شراب طرب نماند
شد وقت آنکه پر کنم از خون ایاغ خویش