111
شمارهٔ ۲۸۳
ای دست تو به کینه ز دوران درازتر
چشمت ز حادثات جهان فتنه سازتر
چندان که آن صنم گره از زلف باز کرد
در وصف خویش کرد زبانم درازتر
شاید که دود از دل گردون برآورد
کو ناله ای ز ناله من جهان گدازتر
ناز تو می کشد به نیازم، وگرنه نیست
آزاده ای ز من به جهان بی نیازتر
شام فراق اگرچه مرا دیده باز بود
صبح وصال بودم ازان دیده بازتر
چون عشق، خواند گرچه مرا خانه زاد، حسن
پرورده است لیک ز خویشم بنازتر
قدسی به گرد مرکز انصاف گشته ام
از خال او ندیده دلم، دلنوازتر