161
شمارهٔ ۲۸
به کفر زلفت از آن تازه کردم ایمان را
که تازه ریخته ای خون صد مسلمان را
ز حد فزون مکن ای داغ با دلم گرمی
که هیچ کس به تواضع نکشته مهمان را
قیامتی ز خرامیدنش بلند نشد
چه نسبت است به قد تو سرو بستان را
شب وصالم اگر رخصت نظاره دهی
چو شمع بر سر مژگان فدا کنم جان را
سرشک من همه جا می رسد نیم زان قوم
که شسته اند ز دامن جدا گریبان را