102
شمارهٔ ۲۶۸
هنوزم از مژه، کار سحاب می آید
هنوز دجله به چشمم سراب می آید
ز دل به جز کف خاکستری نماند و هنوز
نفس ز سینه چو دود از کباب می آید
به آفتاب هم این خیرگی گمانم نیست
که با فروغ رخت از نقاب می آید
کسی که دی ز مقیمان کعبه بود، امروز
ز راه میکده مست و خراب می آید
کسی که رفته به دریای عشق، می داند
که کار سیل ز یک قطره آب می آید
درین محیط ز انداز موج دانستم
که بر سفینه شکست از حباب می آید
نسیم زلف تو بر گل وزیده پنداری
که بوی نافه چین از گلاب می آید
ز ره به وعده وصل بتان مرو قدسی
که تشنه با لب خشک از سراب می آید