91
شمارهٔ ۲۴۰
هنوز از ناله ای صد شعله در جان می توانم زد
نوای عندلیبی در گلستان می توانم زد
بهار گلشن خونین دلان چون بشکفد، من هم
سری چون غنچه بیرون از گریبان می توانم زد
هنوزم سینه افسرده یک دوزخ شرر دارد
شبیخون دگر بر داغ حرمان می توانم زد
هنوز از گریه چشم تر نشسته دامن مژگان
ز مژگان طعن لب خشکی به طوفان می توانم زد
مکن ای باغبان عشق بیرونم ازین گلشن
که جوش شیونی با عندلیبان می توانم زد
هنوز اندر میان تیره بختان، از سر زلفی
به نام بخت خود، فال پریشان می توانم زد
هنوز از حسرت زلفی میان بی سرانجامان
به آهی شعله در گبر و مسلمان می توانم زد
کفن را در لحد از بس به خون دیده آلودم
به محشر خیمه پهلوی شهیدان می توانم زد
مکن گو دیگری تحریک قتلم پیش او قدسی
که چون پروانه خود بر شعله دامان می توانم زد