128
شمارهٔ ۲۰۵
سنبل زلف تو خط بر سنبل تر می کشد
سرو قدت حلقه در گوش صنوبر می کشد
کعبه دردی کشان باشد مقامی کز شرف
بهر تعمیرش، خم می خشت بر سر می کشد
کم مبادا از سر ما سایه داغ جنون
کی سر شوریده حالان ننگ افسر می کشد؟
شرمسار دیده ام شبها که از پهلوی او
آسمان از دامنم تا روز اختر می کشد
بار دیگر سوی دل بین تا شود کارش تمام
نیم بسمل انتظار زخم دیگر می کشد
من که در بزم تو راهم نیست بیهوشم چنین
حال دل چون است کز دست تو ساغر می کشد
بستر راحت نمی دانم که از گردون که خواست؟
اینقدر دانم که شب تا روز اخگر می کشد
سربلندی می کند اشکم به یاد قامتت
خویش را شب ها ازان بر چشم اختر می کشد