312
غزل شمارهٔ ۷۳
تو را رسمست اول دلربایی
نخستین مهر و آخر بی وفایی
در اول می نمایی دانهٔ خال
در آخر دام گیسو می گشایی
چو کوته می نمودی زلف گفتم
یقین کوته شود شام جدایی
ندانستم کمند طالع من
ز بام وصل یابد نارسایی
برآن بودم که از آهن کنم دل
ندانستم که تو آهن ربایی
من آن روز از خرد بیگانه گشتم
که با عشق توکردم آشنایی
نپندارم که باشد تا دم مرگ
گرفتار محبت را رهایی
مرا شاهی چنان لذت نبخشد
که اندر کوی مه رویان گدایی
سحر جانم برآمد بی تو از لب
گمان بردم تویی از در درآیی
چو دیدم جان محزون بود گفتم
برو دانم که بی جانان نپایی