144
غزل شمارهٔ ۴۴
لحن اسماعیل و رویش آفت چشمست و گوش
آن برد از چشم خواب و این برد از گوش هوش
حسن او دل را به رقص آرد ولی از راه چشم
صوت او جان را به وجد آرد ولی از راه گوش
شوق دیدار نکویش پیر را سازد جوان
شور آواز حزینش خام را آرد به جوش
چون به بزم باده برخیزد ز لب آواز او
بانگ چنگ از جام می آید به گوش باده نوش
ای که گویی گر ننوشد می چسان آید به رقص
او به می حاجت ندارد با دو چشم می فروش
از پس دیوار باغی گر صدایش بشنوی
می خوری سوگند کاینک بلبل آمد در خروش
رام شد با آهوی چشمش دل دیوانه ام
راست بودست اینکه مجنون انس گیرد با وحوش
گر نه یوسف از چه در مصر جمال آمد عزیز
ورنه داود از چه دارد زلفکان درع پوش
او گر اسماعیل مردم را چرا قربان کند
گر خلیل صادقی ای دل درین دعوی بکوش
سرخ زنبوریست لعلش لیک چون زنبور نحل
هم زند از نغمه نیش و هم دهد از بوسه نوش
جای دارد گر بترسد زو امیر ملک جم
زانکه او از زلف دارد مار ضحاکی به دوش
موی او بر روی او قاآنیا گر بنگری
خیره گردی کز چه شیطان چیره آمد بر سروش