140
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - در شکایت از ممدوح گوید
گر تاج زر نهند ازین پس به سر مرا
بر درگه امیر نبینی دگر مرا
او باز تیز پنجه و من صعوهٔ ضعیف
روزی بهم فروشکند بال و پر مرا
او آفتاب روشن و من ذرهٔ حقیر
با نورش از وجود نیابی اثر مرا
اوگنج شایگان و منم آن گداکه هست
برگنج باز دیدهٔ حسرت نگر مرا
بی اژدها چگونه بودگنج لاجرم
از بیم جان به گنج نیایدگذر مرا
عزت چو در قناعت و ذلت چو در طمع
باید قناعت از همه کس بیشتر مرا
من آن همای اوج کمالم که بد مدام
سیمرغ وار قاف قناعت مقر مرا
یارب چه روی داده که باید به پیش خلق
موسیچه وار این همه دم لابه مرمرا
هر روز روزیم چون دهد روزی آفرین
باید غذا ز بهر چه لخت جگر مرا
بگذشت صیت فضل وکمالم به بحر و بر
با آنکه هیچ بهره نه از بحر و بر مرا
نبود مرا به غیرلب خشک و چشم تر
مانا همین نصیب شد از خشک و تر مرا
قدر مرا قضا و قدرکرده اند پست
تقریع کی سزد به قضا و قدر مرا
نخل امید من به مثل شاخ بید بود
ورنه چرا نداد به گیتی ثمر مرا
خود ریشه ام به تیشهٔ تو بیخ برکنم
اکنون که پنج فضل نبخشید بر مرا
نطقم چو نیشکر شکرانگیز هست و نیست
جز زهر غصه بهری ازان نیشکر مرا
از نوک کلک سلک گهر آورم ولیک
شبه شبه نماید سلک گهر مرا
شعرم بود به طعم طبرزد ولی ز غم
اکنون به کام گشته طبرزد تبر مرا
از صدهزار غصه یکی بازگویمت
خوانی مگر به سختی لختی حجر مرا
خواند مرا امیر امیران به کاخ خویش
ناخوانده پاسبانش راند ز در مرا
فراش آستانش افشاند آستین
هست آستین از آن رو بر چشم تر مرا
منت خدای عز وجل راکه داد دی
فراش او ز بیهشی من خبر مرا
زان صدهزار زخم که زد بر من آسمان
الحق یکی نگشت چنان کارگر مرا
مرهم نهاد زخم زبانش به یک سخن
بر زخم هاکه بود به دل بی شمر مرا
قولی درشت گفت ولیکن درست گفت
زانروکه کردگفتش در دل اثر مرا
روی زمین فراخ چه پرواکه دست تنگ
پای سفر نبسته کسی در حضر مرا
راه عراق امن و طریق حجاز باز
وحدت رفیق راه و قضا راهبر مرا
عوری لباس و بی هنری مایه جوع قوت
تسلیم همعنان و رضا همسفر مرا
گر چارپای راه سپر نیست گو مباش
پایی دو داده است خدا ره سپر مرا
باشد اگر به هر قدمی صدهزار دزد
چیزی ز من به حیله ندزدد مگر مرا
مانم چرا به فارس که نبود در آن دیار
نی آب و خاک نی شتر وگاو و خر مرا
یک قطعه بیش نیست سفر از سقر ولی
ایدون هزار قطعه حضر از سقر مرا
زین پس به بحر و بر به تجارت سفرکنم
سرمایه فضل ایزد وکالا هنر مرا
دیدی دو سال پیشم در ملک خاوران
بینی دو سال دیگر در باختر مرا
خورشیدسان به مشرق ومغرب سفرکنم
تازان سفر فزوده شود فال و فر مرا
چون عقدهٔ دلم نگشاید به ملک فارس
بایدکشید رخت سوی کاشغر مرا
صد خاندان چو منت یک خانه می نهند
آن خانه به فرودگر آید به سر مرا
از روز و شب گریزم اگر بهر روشنی
بایدکشید منت شمس و قمر مرا
جایی روم که پرتو خورشید و مه در آن
بر فرق می نتابد شام و سحر مرا
صدر زمانه را به سر آمد چو روزگار
گو نیز روزگار درآید به سر مرا
نه بیش ازوکمالم و نه بیش ازو جمال
نه همچو او قبیله و دخت و پسر مرا
گر بندبند پیکرم از هم جداکنند
اندوه او نمی رود از دل به در مرا
احسان او چو خون به عروقم گرفته جای
خونی که بیشتر شود از نیشتر مرا
مهر دوکس به پارس مرا پای بست کرد
وز آن دو سرنوشت هزاران خطر مرا
نگذاشت مهرشان که کنم رو به هیچ سوی
تا ماند جان به لجهٔ اندوه در مرا
اول جناب معتمدالدوله کاستانش
در پیش تیغ حادثه آمد سپر مرا
دوم خدایگان اسدالله خان راد
کز پاس مهر او ندرد شیر نر مرا
زان بیش چشم لطف وعطابم ازآندو نبست
چون نیست قابلیت از آن بیشتر مرا
هم نیست روی گفتم با ذوالریاستین
کان بحر بیکران نشمارد شمر مرا
هفتاد شعرگفتم اندر مدیح او
یک آفرین نگفت به هفتاد مرمرا
آوخ که جنس فضل کساد است ورنه بود
نقد سخن رواج تراز سیم و زر مرا
شکر خدا و نعت پیمبرکنم از آنک
افزود آن به نعمت و این بر خطر مرا
من پادشاه ملک بیانم از آن بود
ز الفاظ گونه گونه حشر در حشر مرا
وز صدهزار تیغ فزونست در اثر
طومار شیوهای چنین برکمر مرا