161
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - فی مدح سلطان العادل محمد شاه غازی رحمه الله علیه
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را
پشت پا زن دور چرخ وگردش ایام را
سین ساغر بس بود ای ترک ما را روز عید
گو نباشد هفت سین رندان دردآشام را
خلق را بر لب حدیث جامة نو هست و من
از شراب کهنه می خواهم لبالب جام را
هرکسی شکر نهد بر خوان و بر خواند دعا
من ز لعل شکرینت طالبم دشنام را
هر تنی را هست سیم و دانة گندم به دست
مایلم من دانة خال تو سیم اندام را
سیر برخوانست مردم را و من از عمر سیر
بی دل آرامی که برده است از دلم آرام را
پسته و بادام نقل روز نوروز است و من
با لب و چشمت نخواهم پسته و بادام را
عود اندر عید می سوزند و من نالان چو عود
بی بتی کز خال هندو ره زند اسلام را
یکدگر راخلق می بوسند ومن زین غم هلاک
گرچه بوسد دیگری آن شوخ شیرین کام را
سرکه بردستارخوان خلق وهمچون سرکه دوست
می کند بر ما ترش رنگین رخ گلفام را
خلق را در سال روزی عید و من از چهر شاه
عید دارم سال و ماه و هفته صبح و شام را
لاجرم این عید خاص من که بادا پایدار
کر و فرش بشکند بازار عید عام را
آسمان دین و دولت کز هلالی شکل تیغ
گاه کین بر هیأت جوزاکند بهرام را
بانگ رب ارحم برآید از زمین و آسمان
هر زمان کان سام صولت برکشد صمصام را
خصم از روی خرد با وی ندارد دشمنی
اقتضایی هست آخر علت سرسام را
در دل او نیست کین دشمنان آری به طبع
آدمی در دل نگیردکینة انعام را
کاش پیش از انعقاد نطفة اعدای تو
ایزد اندر نار نیران سوختی ارحام را
هرکه باوی کینه جوید عقل گویدکاین سفیه
کین نیاغازیدی ار آگه بدی انجام را
خصم بگریزد ز سهمش آری آری اشکبوس
چون کشدگرزگران دل بگسلد رهام را
بدر دنیا صدر دین ای کاندر ایوان می کند
گفت جان بخشت مصور صورت الهام را
باتو هرکس کین سگالد نیست هشیار ار نه مرد
تا خرد دارد نخاردگردن ضرغام را
جاودان مانی و خوانی هر صباح روز عید
عید شد ساقی بیا درگردش آور جام را