145
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - د ر جشن میلاد حضرت ظل اللهی ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه گوید
دوش برگردون بسی تابان شهاب آمد پدید
بس درخشان موج زین دریای آب آمد پدید
تخت شاهنشاه ایرانست گفتی آسمان
بسکه از انجم درو در خوشاب آمد پدید
سبز دریای فلک از هر کران شد موج زن
بر سر از موجش بسی سیمین حباب آمد پدید
نسر طایر بیضهٔ شهباز و شب همچون غراب
بیضهٔ شهباز بنگر کز غراب آمد پدید
تا شب زنگی سلب خرگاه مشکین برفراشت
کهکشان همچون یکی سمین طناب آمد پدید
من نشسته با نگاری کز لب میگون او
در دو چشم من همی رشک شراب آمد پدید
خانه گلشن شد چو مهرش از نقاب آمد برون
حجره روشن شد چو رویش بی نقاب آمد پدید
ل ب گشود از ناز و هستی از عدم گشت آشکار
رخ نمود از زلف و رحمت از عذاب آمد پدید
با سرانگشتان خود زلفین خود را تاب داد
صد زره بر عارضش از مشک ناب آمد پدید
چین زلفش را گشودم همچو کار روزگار
زیر هر تارش هزاران گیرودار آمد پدید
زیر آن گیرنده مژگان چشم خواب آلود او
چون غزالی خفته در چنگ عقاب آمد پدید
برکفم جام می یاقوت گون کز عکس آن
در سرانگشتان من رنگ خضاب آمد پدید
بر کنارم مطربی کز نالهٔ دلسوز او
ناله ی طنبور و آواز رباب آمد پدید
برق سان آمد بشیری رعدسان آواز داد
گفت کز ابر عنایت فتح باب آمد پدید
دست افشان پایکوبان دف زنید و صف زنید
زانکه عیشی خوشتر از عیش شباب آمد پدید
د اده امشب شاه را یزدان یکی فرخ پسر
ها شگفتی بین که در شب آافتاب آمد پدید
الله الله لب نیالوده هنوز از شیر مام
در تن شیران ز سهمش اضطراب آمد پدید
لله الله ناشده یک قطره آبش در جگر
هفت دریا را ز بیمش انقلاب آمد پدید
لیلهٔ البدرین اگر خوانند امشب را رواست
کز زمین و آسمان دو ماهتاب آمد پدید
عالمی دیگر فزود امشب درین عالم خدای
این به بیداریست یارب یا به خواب آمد پدید
جود را بخشنده دستی زآستین آمد برون
فخر را رخشنده تیغی از قراب آمد پدید
فیض قدسی از دم روح القدس گشت آشکار
نقش فال رحمت از ام الکتاب آمد پدید
سنجری از دودهٔ الب ارسلان شد حکمران
شیده یی از تخمهٔ افراسیاب آمد پدید
یوسفی دیگر ز گلزار خلیل افروخت چهر
شبّری دیگر ز صلب بوتراب آمد پدید
د ادگر هوشنگ را قائم مقام آمد عیان
نامور جمشید را نایب مناب آمد پدید
طبع گیتی تازه شد کز مل طرب گشت آشکار
مغز دوران عطسه زد کز گل گلاب آمد پدید
ابر می بالد که فیض ابر رحمت شد عیان
ملک می رقصد که شِبل شیر غاب آمد پدید
د فع جور دهر را نوشیروان گشت آشکار
رجم دیو ملک را سوزان شهاب آمد پدید
شهریارا تا چنین فرخ پسر دادت خدای
هرچه بد در غیب پنهان بی حجاب آمد پدید
تو سحاب فیض بودی منت ایزد را کنون
کانچان باران رحمت زین سحاب آمد پدید
خلد پاداش ثوابست و ز بس کردی ثواب
این بهشی رو به پاداش ثواب آمد پدید
چون سلیمان خواستی ملکی ز حق بی منتها
زین کرامت زان دعای مستجاب آمد پدید
تا ازین پس خود چه کامی خواست خواهی از خدای
کاینچنین پوریت میر و کامیاب آمد پدید
باد یارب در پناه دولتت فیروز روز
تا نگوید کس که در شب آفتاب آمد پدید
سال عمرت باد تا روزی که گوید روزگار
اینک اینک شورش یوم الحساب آمد پدبد