118
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱ - در ستایش شاهزاده آزاده نواب فیروز میرزا فرماید
آنچه با برگ درختان ابر نوروزی کند
با تهیدستان کف فیاض فیروزی کند
زان سبب فیروز شد نامش که از آیات او
بخت هر روز آشکار آیات فیروزی کند
هست چهرش گنج فیروزی و گردد آشکار
هرکرا آن گنج روزی خدا روزی کند
آفتاب روی جانبخش به هر مجلس که تافت
شمع نتواند که دیگر مجلس افروزی کند
بر بسوزان خنجر او امر فرماید خدای
قهر جباریش اگر عزم جهانسوزی کند
سنگلاخ کوهساران را تواند زیر پای
باد رفقش نرمتر از قاقم و توزی کند
ای که هر کس یاد جودت کرد یزدان تا به حشر
بی نیازش زاکتساب رنج هر روزی کند
گر بخواهد پیر عقلت دانش آموزد خطاست
طفل نتواند به لقمان حکمت آموزی کند
چنگ عزراییل گویی در دم شمشیر توست
زان بمیراند جهانی را چو کین توزی کند
گر به شکل گوژ خواهد به سطح کاخ تو
گنبد پیروزه گون اظهار پیروزی کند
عقل داند عین نقص است از فضولی نطفه یی
از شکم بر پشت آید بچه را قوزی کند
یا چو خیاطست تیغت کز حریر سرخ خون
حصم را بی رشته و سوزن کفن دوزی کند
سرو ر ا سرسبزی بخت سرافراز تو نیست
ذره چون شمسی نماید سبزه کی توزی کند
شهدگفتار توزهرکژدم اهواز را
در حلاوت قند مصر و شکر خوزی کند
گنج هر رو زیست جودت وانکه را روزی شود
رحمت حق بی نیاز از رنج هر روزی کند
شیر چرخ از مهر و مه قلاده سازد ماه و سال
بویه در نخجیرگه روزی ترا یوزی کند
هر که روزی پوز جنباندکه بدگوید ترا
چون سگ آلوده دهان از باد بد پوزی کند
از پی خاموشی جاوید فرماید خدای
تا بر اطراف دهانش مرگ بتفوزی کند
عزم بازی گرکنی ساعات روز و شب بهم
جمع مردد ناه نردی وه دوزی کند
قافیه تنگست و من دلتنگ تر زانرو که طبع
خواهد استیفای وصفت بهر بهروزی کند
می تواند وضع لفظ خوش ز بهر قافیه
هم بود ازکودنی گر قافیه بوزی کند
مرچه برخی از قوافی نیز زشت افتاد لیک
با قبولت چون رخ زیبا دل افروزی کند
تا دهان غنچه پرگردد ز مروارید تر
چون به زیر لب ثنای ابر نوروزی کند
غنچه سان خندان و کامش پر ز مروارید باد
چون صدف هر کاوبه مدحت گو هراندوزی کند