123
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۰ - در شکایت از ممدوح پیش و مدح یکی از احباء خویش که مکنی به ابوالفضل است فرماید
ن هرچون نیرگ سازد چرخ چون دستان کند
مغز را آشفته سازد عقل را حی ران م ند
آن کلاه نامرادی بر سر دانا نهد
این قبای کامرانی در بر نادان کند
گاه آن بر خواری دانا دوصد بهتان زند
گاه این بر یاری نادان دو صد برهان کند
در بر دانا اگر بیند لباس عبقری
تارتارش را به سختی اره و سوهان کند
بر تن نادان اگر یابد پلاس دیلمی
موی مویش را به نرمی توزی و کتان کند
گه به کین ناصر خسرو فروبندد کمر
تا مر او را در بدخشان محبس از یُمگان کند
گه سعایتها کند دربارهٔ مسعود سعد
تا مر او را در لهاور سکنه در زندان کند
گه نماید انوری را سخرهٔ اوباش بلخ
تیره رای روشنش را چون شب تاران کند
گه کند فردوسی فردوس فکرت را غمین
تا مر آن میمندی ناپاک را شادان کند
گاه در بزم امیری لولوی همچون مرا
همچو لالا زیر دست لولی کرمان کند
تا نپنداری کنون کفران نعمت می کنم
نعمتی ناچار باید تاکسی کفران کند
چون کند کفران نعمت آنکه در ده سال و اند
مدح بی انعام گوید شکر بی احسان کند
گر سگی یک هفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند
آدمی آخر کم از سگ نیست چون ناچار شد
رو به درگاه فلان از خدمت بهمان کند
چون سگان راضی بدم بالله به جای نان خشک
میر دیرینم غذا از پارهٔ ستخوان کند
تا نگوید جاهلی در حق من کاین ناسپاس
از چه ترک میر دیرین از در عصیان کند
کس شنیدستی چو من هر بامداد ازفرط جوع
قرصهٔ خورشید تابان را خیال نان کند
کس شنیدستی چو م ن بی خرگه و بی سایبان
در صحاری جایگه ایام تابستان کند
کس شنیدستی چو من در سردفصل مهرگان
بر شواهق خواجگه با پیکر عریان کند
کس تواند صد هزاران نامه آراید چو من
در مدیح خواجه هریک را دوصدعنوان کند
دوش گفتم با خرد کای آفتاب همتت
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
تا یکی برق سحابی گر همی بینم ز دور
جان عطشانم گمان چشمهٔ حیوان کند
با چنین شعری که گر بر خاره برخواند کسی
لب گشاید وافرین بر قدرت یزدان کند
کیست تا درد درون و زخم بیرون مرا
ازکرم مرهم گذارد وز وفا درمان کند
کیست کز نیشم نماید نوش و از خارم رطب
محنتم را چاره سازد مشکلم آسان کند
صاحبی کو تا ز بهر دفع ماران عجم
نطق را سازد کلیم و خامه را ثعبان کند
عقل گفتا حل این مشکل نیارد کرد کس
هم مگر بوالفضل راد از فضل بی پایان کند
آسمان فضل و دانش آنکه از باران فضل
ذره را خورشید سازد قطره را عمان کند
آ نکه رایش در اصابت خنده بر بیضا زند
آنکه ظقث در فصاحت م ء یه بر سحبان کند
آنکه نَبّال خلافش بر تن اهل نفاق
صد هزاران تیر توزی از رگ شریان کند
آنکه معمار رضایش از پی اهل وفاق
صد هزاران باغ سوری از تف نیران کند
د ست جودش در سخاوت طعنه بر حاتم زند
طبع رادش در کرامت فخر بر قاآن کند
گفت او برهان گفت عیسی مریم بود
رای او اثبات دست موسی عمران کند
خلق و خویش را نظرکن تا بدانی کاسمان
هم ز خاک ری تواند بوذر و سلمان کند
جهدها دارد جهان تا درگه عالیش را
قبلهٔ احرار سازد کعبهٔ ایمان کند
آسمان قدرا روا باد فریدی همچو من
خنده بر کار جهان و گریه بر سامان کند
.چون پسندی کاسمان در دولت صاحبقران
بی قرینی چون مرا دست افکن اقران کند
.آنکه قهر و خشمش اندرچشم وجسم بدسگال
روح را سندان نماید مژه را پیکان کند
باش تاختلی سمندش از غبار کارزار
طرح گردونی دگر در ساحت ختلان کند
باش تا بینی ز لاش شیر مردان ختن
دیو و دد را تا قیامت ناچخش مهمان کند
باش تا از بانگ شیپورش به مرز قندهار
هر نفس افغان خدا از بیم جان افغان کند
باش تا شیران تبت را کشد در پالهنگ
واهوان تبتی را شیر در پستان کند
سعیها دارد فلک کز همت صاحبقران
بر جهانش از قیروان تا قیروان سلطان کند
تا همی گوی زمین زیر فلک ساکن بود
تا همی خنگ فلک گرد زمین جولان کند
از امیران باج گیرد جان ستاند بر خورد
بر دلیران ملک بخشد زر دهد فرمان کند