122
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۹ - در مدح امیر بی شبیه و عدیل سلیل جلیل خلیل منیع جود و سخا آقاخان متخلص به عطامه ظله فرماید
.آدمی باید به گیتی عمر جاویدان کند
تا یکی از صد تواند مدح آقاخان کند
محکمران خطهٔ کرمان که ابر دست او
خاک را بیجاده سازد سنگ را مرجان کند
در بر اوکمترست از پیر زالی پور زال
او زکین گر بهر هیجا جای بر یکران کند
خصم را گو پیش تیغش جوشن و خفتان مپرس
مرگ را کی چاره هرگز جوشن و خفتان کند
خنجر آتش فشانش از لباس زندگی
خصم راعریان کند چون خویش راعریان کند
صیت اه بگرفت م یتی را چو ور مهر و ماه
نور مهر و ماه را حاسد چسان پنهان کند
خاک ره را مهر او همسان کند با آسمان
واسمان را قهر او با خاک ره یکسان کند
گردش چشمش به یک ایمای ابروگاه خشم
موی مژگان را به چشم بدکنش سوهان کند
خود به سیر لاله و ریحان ندارد احتیاج
کز نگاهی خاک وگل را لاله و ریحان کند
آب تیغش ملک ویران را ز نو آباد کرد
هرکجا ویرانه آری آبش آبادان کند
نسبت جودش به عمان کی دهم کاو هر زمان
جیب سائل را ز گوهر غیرت عمان کند
اوج ردون در حضیض جا او مشکل رسد
بر فلک بیچاره خود را چند سر گردان کند
نرم گر دد خصم شوم از ضرب گرز او چو موم
گر براز آهن دل از رو پیکر از سندان کند
چرخ با وی چون ستیزد کانکه خاید پتک را
ز ابلهی بیچاره باید چارهٔ دندان کند
صاحبا قاآنی از شوق تو در اقلیم فارس
روز و شب در دل خیال خطهٔ کرمان کند
یاد آن شب کز خیالت چشم من پر نور بود
تیره چشمم را ز سیل قطره چون قطران کند
عیش آن شب را اگر با صد زبان خواهد بیان
نیستش پایان و گر خود عمر بی پایان کند
دارد از جود دو دستت آرزو یکدست فرش
تا طراز بزمگاه و زینت ایوان کند
هم ز بهر گلرخی کز وی و ثاقم گلشنست
تحفه یی بایدکه او را همچوگل خندان کند
تحفه اش شالیست تا سالی ببندد بر میان
برتری زامثال جوید فخر بر اقران کند
خود تو دانی گر دلی باشد مرا در پیش اوست
اختیار او راست گر آباد و گر ویران کند
من به قدر همت خودکردم استدعا و تو
همتت دیگر ندانم تا چه حد احسان کند
باد دور دولتت ایمن زکید روزگار
تا به گرد خاک ساکن آسمان جولان کند