230
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳۸ - و له فی المدیحه
اگر هرکس نماید میش را در عید قربانی
منت قربان نمایم خویش را ای عید روحانی
نه کی قربان کنم خویشت همان قربان کنم میشت
از این معنی که در پیشت کم از میشم به نادانی
نه مپذیر از من ای جانان که جانداری کنم بیجان
بهل خود را کنم قربان که برهم زین گران جانی
به گیسویت که از سویت به دیگرسو نتابم رخ
گرم صد بار چون گیسو به گرد سر بگردانی
مرا چشمیست اشک افشان بر او سا زلف مشک افشان
که من اشکی بیفشانم تو هم مشکی بیفشانی
شبی پرسیدم از دلبر چه فن در عاشقی خوشتر
فشاند آن زلف چون عنبر به رخ یعنی پریشانی
به خاموشی زبانها هست رندان قلندر را
سراپا چون صدف شو گوش تا بعنی درافشانی
قلم در دست کاتب گر نماید ناله حق دارد
که خلقش لال می دانند با آن نطق پنهانی
اگر خواهد دلت از ذوق گمنامی خبر یابد
چو عارف داغ بر دل نه نه چون زاهد به پیشانی
مرا پیری خراباتی شبی گفت از نکوذاتی
که ای طفل مناجاتی چه می گویی چه می خوانی
همی الله می گویی مگرگمگشته می جویی
منم مقصد چه می پویی منم منزل چه می رانی
تراکی گفت پیغمبرکه یاالله کن از بر
ترا گفت از همه بگذر که یاالله را دانی
نگفتت کل شی ء هالک الا وجهه یزدان
تو تازی خوانی آخر از چه فهم لفظ نتوانی
تو سر تا پا همه بیمی گرفتار زر و سیمی
ز شوق سیم تسلیمی به نزد عالم فانی
به ذیل قدرت داور تشبث جوی چون حیدر
که نتوان کند از خیبر در از نیروی جسمانی
دلی آور به کف صافی کت آید در زمان کافی
چو دونان چند می لافی به حکمتهای یونانی
روان یک آرزو دارد زبان آن را دو پندارد
نه بل یک را دو انگارد به عبرانی و سریانی
اگر لب تشنه یی رو آب پیداکن ترا زین چه
که ترکش سو همی خواند عجم او هندیان پانی
همین خاکست کاو را طبع هر دم رنگ رنگ آرد
گهی رمّان لعلی سازد و گه لعل رمّانی
همن خاکست کز وی قوت سازد باز از آن نطفه
وزان انسان وزانسان اینهمه تسویل نفسانی
گل و بلبل ز یک خاکندکاو دلبر شد آن عاشق
شوند ار خاک باز از یکدگرشان فرق نتوانی
همه آیینه رویان جمله از خاکند سرتاسر
هم از رندی بود کاین خاک خود را خوانده ظلمانی
بود آب حیات این نقش و صورتهای جان پرور
که در ظلمات خاکی کرده پنهان صنع سبحانی
مرا زین حقه بازی همت آن پیرکرد آگه
که چون طفلان نگردم گرد سالوسات لامانی
دریغا دیر دانستم که دانایی زیان دارد
پریشان خاطرم تا روز محشر زین پشیمانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سرتاپا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
به رشته آه چون غم راز دل بیرون کشم گویی
که بیژن رابرون آرد ز چه گرد سجستانی
مرا زین تن د رستی هر زمان سستی پدید آ ید
ازین ارکان ترکیبی وزین طبع هیولانی
چو باشد میل دستارم که پرگردد پرستارم
بهل دردی به دست آرم که برهم زین تن آسانی
چو از دستار سنگینم نگردد کار رنگینم
چرا بر سر گذارم گنبد قابوس جرجانی
گر این هشیاری و مستی بود مقصود ازین هستی
خود این هستی بدین پستی به مستی باد ارزانی
شوم زین پس مگر چاه زنخدانی به دست آرم
که در وی چون علی گویم بسی اسرار پنهانی
کس این اسرار را گوید اگر با خواجهٔ اعظم
به شکرخنده گوید تنگدل گشتست قاآنی
بلی چون سینه تنگ آید جنون با دل به جنگ آید
سخنها رنگ رنگ آید ز حکمتهای لقمانی
به حمدالله به دارالضرب جان بس نقدها دارم
که ضراب ازلشان سکه زد زالقاب سلطانی
اگر نه طفل ابجدخوان چو حزم او بود گردون
چرا خم گشته می جنبند چو طفلان دبستانی
شفاعت گرکند ابلیس را روز جزا عفوش
گمان دارم که برهاندش از آن آلوده دامانی
حدیث از فتنه در عهدش نمی گویند دانایان
مگر گاهی که بستایند نرگس را به فتانی
هزاران در هزاران توپ دارد اژدها پیکر
که دوزخ از دهان بارند گاه آتش افشانی
سیه موران خورند و سرخ ماران افکنند از دم
شهودی بین هلا علم تناسخ را نه برهانی
تو پنداری که از نسل عصای موسیند آنان
که دفع سحر را ظاهرکنند اشکال ثعبانی
اسان قورخانهٔ او بود چندان که در دنیا
شد آمد وهم را مشکل شدست از تنگ میدانی
الا شاه ملک طینت که می بتوانی از قدرت
دوگیتی را بدین وسعت به یک ارزن بگنجانی
هرآن دهقان که جوکارد اگر جودت بهٔاد آرد
ز هریک دانه بردارد دوصد لولوی عمّانی