109
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲۰ - در ستایش پادشاه علیین جایگاه محمدشاه غازی
ای برده غمت تاب ز دل خواب ز دیده
پیوند دل و دیده به یکبار بریده
برکشتن ما بی گنهی دست گشاده
ازکلبهٔ ما بی سببی پای کشیده
ما را چه گناهست اگر زلف تو دامی
گسترده کز آن آهوی چشم تو رمیده
از دیدن ما پاک نظر دوخته هرچند
از دیدهٔ ما جز نظر پاک ندیده
در هجر تو اشکم ز شکاف مژه پیداست
چون طفل یتیمی که سیه جامه دریده
دارم عجب از تیر نگاه تو که پیکانش
از قلب گذشتست و به قاف نرسیده
جز من که ز اندیشهٔ لعلت مزم انگشت
ناخورده عسل کس سر انگشت مزیده
خال تو دل خلق جهان برده و اینک
در حلقهٔ آن طرهٔ طرار خزیده
روید به بهاران ز چمن سبزه و رویت
اکنون که خزان گشته از آن سبزه دمیده
زلف تو ز بس برده دل پیر و جوان را
چون طبع جوان خرم و چون پیر خمیده
رخسار تو خورشید بود دیدهٔ من ابر
از ابر منت رنگ ز خورشید پریده
گر طفل سرشکم نبود ناخلف از چیست
کز خانه برون می کندش مردم دیده
خالت مگسی هست که هردم پی صیدش
زلف تو چو جولاهه بر او تار تنیده
گر مردم چشمم شده خون عجبی نیست
کش از مژه در پای تو صد خار خلیده
جانا ز غم خال تو قاآنی بیدل
ای بس که ملامت ز عم و خال کشیده
جنس هنرش راکه به یک جو نخردکس
دارای جوان بخت به یک ملک خریده
سلطان عدوبند محمد شه غازی
کز هیبت او دل به بر چرخ طپیده
بربودن نیران جحیمش شود اقرار
هر گوش که از تیغ کجش وصف شنیده
فرمانده آفاق که پولاد پرندش
ستوار حصاری ز بر ملک کشیده
آن داورگیتی که سراپردهٔ جاهش
چون ظلّ فلک بر همه آفاق رسیده
ار شعر بود مدح ویم قصدکه گویم
گه قطعه وگاهی غزل وگاه قصیده