121
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۳ - و له فی المدیحه
نظام مملکت از خنجر بهادرخان
نشان سلطنت از افسر بهادرخان
به پاش دست نهد چرخ از پی سوگند
چه حد آنکه نهد بر سر بهادرخان
پرندوار شود نرم تار و پود زمین
ز ضرب گرز و پرندآور بهادرخان
شبه به جای گهر پرورد صدف به کنار
ز احتساد مهین گوهر بهادرخان
به خوار مایه سپه گو مناز چرخ بلند
نظاره کن حشم و لشکر بهادرخان
ز بذل خویشتن ای ابر نوبهار مبال
ببین به دست کرم گستر بهادرخان
بمان که رای نبالد ز طاقدیس اورنگ
به پیش عرش فلک زیور بهادرخان
به مهر و ماه خود ای آسمان تفاخر چند
سزد که فخر کنی ز اختر بهادرخان
گرفته باد صبا بوی عنبر سارا
ز خاک درگه جان پرور بهادرخان
بود سپهر برین با چنین جلالت و قدر
کمینه بنده یی از چاکر بهادرخان
ز نور رایش تابنده بر فلک خورشید
چنانکه عکس می از ساغر بهادر خان
به مهتریش نمودندکاینات اقرار
که شد جهان کهن کهتر بهادرخان
عدو به محشر عقبی رضا دهد تن را
که نگذرد به سرش محضر بهادرخان
سزد که ماه به خورشید چرخ طعنه زند
ز اقتباس رخ انور بهادرخان
به روز رزم چو با خصم روبرو گردد
ز آسمان گذرد مغفر بهادرخان
فضای بحر محیط از غدیر رشک برد
به پیش همت پهناور بهادرخان
ز هم بپاشد سنگر ز چرخ و پاید باز
به طوس تا به ابد سنگر بهادرخان
ز تک بماندگردون ز پویه پیک خیال
به پیش باد روش اشقر بهادرخان
به بزم عیش و طرب مطرب فلک غمگین
ز رشک رتبهٔ رامشگر بهادرخان
قفا زند کف تقدیر جیش غوغا را
که تا برون کند از کشور بهادر خان
دهان سیم و زر اندر زمانه خندانست
ز نقش سکهٔ نام آور بهادرخان
ز بس فشاند به گیتی زمانه تنگ آمد
ز بذل کردن سیم و زر بهادرخان
رسانده شعر به شعری ز پایه قاآنی
ز شوق تا شده مدحتگر بهادرخان