113
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴۲ - در ستایش رستم خان فرماید
من آن نشاط کز این بزم دلستان بینم
نه از بهار و نه از سیر بوستان بینم
نه از تفرج غلمان نه از نظارهٔ حور
نه از بهشت نه از عمر جاودان بینم
کسان بهشت برین را در آن جهان بینند
من از شمایل ترکان درین جهان بینم
هزار شکرکه بر رغم دشمنان حسود
به وصل دوست دل و دیده کامران بینم
ز جام باده و رخسار ترک باده گسار
هلال و زهره و خورشید را قران بینم
ز ابرو و مژهٔ دلبران شهرآشوب
خدنگ غمزه ز هر گوشه در کمان بینم
به چنگ ساده رخان ساغر هلالی را
چو ماه نو به کف مهر خاوران بینم
ز نالهٔ دف و آواز چنگ و نغمهٔ عود
به دل طرب به بدن جان به تن توان بینم
پیاله و می و ساقی و بزم را با هم
هلال و مشتری و ماه و آسمان بینم
ز خد و قد و بناگوش دلبران تتار
چمن چمن گل و شمشاد و ارغوان بینم
به طرف عارن هریک دو زلف غالیه سا
دو اژدها به سر گنج شایگان بینم
به تار طرهٔ عابدفریبشان دل خلق
چو مرغ در قفس افتاده زآشیان بینم
ز روی تافته وگیسوان بافته شان
طبق طبق گل و سنبل به هر کران بینم
سرینشان متمایل شود چو از چپ و راست
ز شوق رعشه به تن آب در دهان بینم
میانشان را از مو نمی توانم فرق
ز بسکه مو همی از فرق تا میان بینم
به هفت عضو تن از چین زلفشان آشوب
کمند رستم و غوغای هفتخوان بینم
ولی به چشم تأمل چو موشکاف شوم
ز فرق تا به میان فرق در میان بینم
میان دیده و دل عکس چهرهٔ ساقی
و یا سهیل یمن را به فرقدان بینم
یکی غزال غزلخوان گرفته برکف دف
مه دو هفته و ناهید توامان بینم
ز بس چکیده به جام از جبین ساقی خوی
به طیب ساغر می را گلابدان بینم
سرین و ساعد و سیما و ساق ساقی را
سریر و قاقم و سنجاب و پرنیان بینم
فکنده سایه به رخسار دوست زلف سیاه
ستاره را ز شب تیره سایبان بینم
مگر به مردمک چشم من گرفته قرار
که هرکجا که نظر افکنم همان بینم
ز عشق طلعت مغبچگان که بر رخشان
طراوت آرم و نزهت جنان جنان بینم
دمی که از لب و دندانشان حدیث کنم
حلاوت شکر و شهد بر زبان بینم
رواج کاج و کلیسا و بُرنُس و ناقوس
کساد خرگه و دستار و طیلسان بینم
گلاب و عنبر و شنگرف و زعفران در بزم
ز بهر نشرهٔ رخسارشان عیان بینم
ز آب دیده گلاب و ز خون دل شنگرف
ز آه عنبر و از چهره زعفران بینم
مر این غزل که ازو وحش و طیر در طربند
سزای مجلس خاص خدایگان بینم
سپهر مجد و جهان جلال رستم خان
که جان رستمش اندر بدن نهان بینم
ملک نژادی کاندر ریاض شوکت او
سپهر را چو یکی شاخ ضیمران بینم
در آشیان همایون همای همت او
زمانه را چو یکی مشت استخوان بینم
بر آستانش غوغای مهتران شنوم
در آستینش دریای بیکران بینم
به دستش اندر در بزم چون قدح گیرم
به چنگش اندر در رزم چون سنان بینم
به طعم آن را تسنیم جانفزا خوانم
به طعن این را تنین جان ستان بینم
به روز رزمش زلزال بوم و بر دانم
به گاه بزمش آشوب بحر و کان بینم
به نزد جودش کآتش زند به خرمن بخل
سحاب را چو یکی برشده دخان بینم
به هرکجا که حدیثی رود ز طلعت او
به هرکجا نگرم باغ و بوستان بینم
رونده کشتی عزم جهان نوردش را
ز هفت پردهٔ افلاک بادبان بینم
سنان او را حرّاق جسم و جان گویم
بنان او را رزاق انس و جان بینم
ثنای او را آرایش سخن یابم
ولای او را آسایش روان بینم
بزرگوار امیرا تویی که خنگ ترا
به دشت هیجا با باد همعنان بینم
ز خون فشانی تیغ تو تا به روز قیام
زمین معرکه را بحر بهرمان بینم
فنای دشمنت از تیغ فتنه زا خوانم
بلای دولتت از دست درفشان بینم
به گاه کینه کمان تو وکمند ترا
نظیر ماه نو و جفت کهکشان بینم
بهای خاک رهت گر دهند هر دو جهان
به خاکپای توکس باز رایگان بینم
زمانه راکه ز پیری گرفته بود ملال
به روزگار تو هم شاد و هم جوان بینم
ز یمن مهر تو ای ماه آسمان جلال
به خویش هرکه در آفاق مهربان بینم
به دهر بخت تو تا حشر کامران بادا
چنان کش او را در دهر کامران بینم