316
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعد سال ها به خانه ام می آمدی…
تکلیف رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیف مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیف شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود…
بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی، بر گوشه ی تقویم نوشتم:
نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است