92
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خوش آن که باده بنوشد به روی چون ماهش
پس از پیاله ببوسد دهان دل خواهش
به چشم عشوه گرش یارب آفتی مرساد
که خوش دلم ز نظرهای گاه و بی گاهش
اسیر گشته دلم رد چه زنخدانی
که یوسف دل جمعی فتاده در چاهش
من از کدورت صاحب دلی خبردارم
که چرخ از آن سر کو می برد به اکراهش
نه حد آن که دهم بوسه بر کف پایش
نه جای آن که نشینم به خاک درگاهش
نه بخت آن که نشانم به صدر ایوانش
نه دست آن که زنم خیمه بر سر راهش
گذشت باد سحر بر کمند مشکینش
ولی ز حال اسیران نکرد آگاهش
برای عاشق بیچاره هیچ کار ندید
فغان شامگه و گریه سحرگاهش
کسی که دوش بدان در به خاکساری رفت
کنون بیا به تماشای حشمت و جاهش
کلاه سروقدان بس که سر بلندی کرد
به حکم شاه جهان کرده اند کوتاهش
شکوه کرسی افلاک شاه ناصردین
که خوانده خسرو سیارگان شهنشاهش
گرفت آتش عشق آن چنان فروغی را
که سوخت خانه عالم ز شعلهٔ آهش