94
غزل شمارهٔ ۲۷۷
آزادی اگر خواهی از عقل گریزان باش
سر خیل مجانین شو، سرحلقهٔ طفلان باش
گر با رخ و زلف او داری سر آمیزش
هم صبح جهان آرا، هم شام غریبان باش
خواهی نکند خطش از دایرهٔ بیرونت
هر حکم که فرماید سر بر خط فرمان باش
هر جا که چنین ترکی با تیر و کمان آید
آماجگه پیکان آمادهٔ قربان باش
دور از خم گیسویش تعظیم به رویش کن
از کفر چو برگشتی جویندهٔ ایمان باش
با نفس خلاف اندیش یک بار تخلف کن
یک چند شدی کافر، یک چند مسلمان باش
گر کاستهٔ رنجی یک خمکده صهبا نوش
ور در طلب گنجی یک مرتبه ویران باش
پر کن قدح از شیشه بشکن خم اندیشه
آتش بزن این بیشه سوزندهٔ شیران باش
چون خنده زند ساقی صهباخور و خوش دل زی
چون گریه کند مینا ساغر کش و خندان باش
اکسیر قناعت را سرمایه دستت کن
در عالم درویشی افسرزن و سلطان باش
شمشاد فروغی را در شهر تماشا کن
آسوده ز بستان شو فارغ ز گلستان باش